برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

قصـه نیستم تا بـگــویی
نغمه نیستم تا بخـوانی
صدا نیستم که بشـنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

خسته ام!
خسته از این راه، از این جاده
این راه به کجا می رود؟
این جاده راه به کجا دارد؟
کاش می دانستم
ته این جاده کجاست؟
نفسم گیر افتاده است در حجم تنم
تـَوان پاهایم را از دست داده ام
گویی در حصاری گیر افتاده ام
اما چه کنم
باید بروم...
هوا گرم است
من عطش دارم
تشنه ام
تشنۀ جرعه ای آب
که گلو تازه کنم
اما مانده ام
بغض گلویم را چه کنم؟
اشک چشمانم را چه کنم؟
دیگر تاب ندارم
چه سخت و ناممکن شده است
ادامۀ این راه،
ای کاش دستی بود
آغوشی بود که مرا در خود میکشید و
با خود می برد
به سوی نور، به سوی ابد
و نمی ماند ردپایی از من.....


˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

۲۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

Title-less

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۱، ۱۰:۴۸ ب.ظ

می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود.عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند. تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود.

 

 

این روزها به جای" شرافت" از انسان ها فقط" شر" و " آفت" می بینی

 

 

راســــــتی،دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام...!"حــــال مـــن خـــــــوب اســت" ... خــــــوبِ خـــــــوب

 

زنده یاد حسین پناهی

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۴۸
تـــ ـارا

پنشمبه !!!

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۰۷ ق.ظ

بعدا نگاشت: یا ایها النااااااااس این دوست و استادم که میگم اسمش

خانم سمیرا

است

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۰۷
تـــ ـارا

آرزو

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۱، ۰۹:۲۵ ب.ظ

امشب تمام حوصله ام را

در یک کلام کوچک

در "تو"

خلاصه کردم :

ای کاش

یک بار

تنها همین

یک بار

تکرار می شدی!

تکرار...

قیصر امین پور

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۱ ، ۲۱:۲۵
تـــ ـارا

یه حس شیرین!

يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۱۴ ق.ظ

هیچ حسی بهتر از این نیست که یک مربی یا معلم یا استادی، بعداز یه مدتی شاگردش رو ببینه و اون شاگرد به یه جایی رسیده باشه و موفقیتی رو کسب کرده باشه... چقدر لذت بخشه این لحظه...

امروز من اون لحظه رو تجربه کردم و کسی رو ملاقات کردم که دو سه سال پیش کار آموزم بود و حالا برای خودش کارگردان فیلمهای کوتاهه و فیلم میسازه...

امروز من باید شخصی رو به عنوان بازیگر بهش معرفی می کردم و قرار ملاقاتی داشتیم و پس از حدود سه سال این دیدار برام خیلی جالب بود...

بخصوص وقتی که می دونی او با وجود مشکلات فراوان تونسته این موفقیت رو کسب کنه و به اون ارزش و مقام اجتماعی که باید برسه رسیده. این حس خیلی فراتر میشه. اونوقته که آدم به وجود همچین کسایی افتخار می کنه و اینکه او هنوز تو رو فراموش نکرده و برات احترام قائله، بخود می بالی.....

آقای کارگردان!... امیدوارم روزی برسه که کارگردان پرفروش ترین فیلم سینما بشی...

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۱۴
تـــ ـارا

دلم که تنگ می شود

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۱، ۰۹:۵۱ ب.ظ

دلم که تنگ می شود

میان خاطراتم می گردم

و نگاه غمگینش را بیاد می آورم

دلم که تنگ می شود

با چشمان بسته

آرام و بیصدا نگاهش میکنم

دلم که تنگ می شود

به یاد می آورم  که او

دلش را گم کرده است

دل که گم شود

دیگر دلت تنگ نمی شود

پس من هم آرزو می کنم

دلم را گم کنم

تا دلم تنگ نشود

بی دلی هم عالمی دارد...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۱ ، ۲۱:۵۱
تـــ ـارا

Title-less

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۱، ۰۲:۰۳ ق.ظ

بیا که قبله ی ما گوشه ی خرابات است              بیار بــاده که عاشـق نه مــرد طامات است

مخـــند از پی مســتی کــه بر زمین افتد              که آن سجود وی ازجمله ی مناجات است   

 

۲۵ فروردین: ســـالروز بزرگداشت عطار نیشابوری

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۱ ، ۰۲:۰۳
تـــ ـارا

پیش چشم تو

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۱، ۰۹:۰۲ ب.ظ
ای از بهشت باز دری پیش چشم تو

افسانه‌ای‌ست حور و پری پیش چشم تو

صورتگران چین همه انگار خوانده‌اند

زیباشناسی نظری پیش چشم تو

باید به جای نرگس و مستی بیاوریم

تصویرهای تازه‌تری پیش چشم تو

«زاین آتش نهفته که در سینه‌ی من است»

خورشید شعله‌... نه، شرری پیش چشم تو

هر شب ز چشم تو نظری چشم داشتیم

دارد دعای ما اثری پیش چشم تو؟

چیزی نداشتم که کنم پیشکش‌، به‌جز

دیوان شعر مختصری پیش چشم تو


قیصر امین‌پور

 

پی نگاشت: امروز این شعر هم برایم تاثیرگذار بود و خاطره ای شد............

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۱ ، ۲۱:۰۲
تـــ ـارا

Title-less

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۱، ۰۶:۵۶ ب.ظ

 دیدی‌که رسوا شد دلم        غرق تمنا شد دلم
دیدی‌که رسوا شد دلم        غرق تمنا شد دلم
   دیدی‌که من با این دل        بی‌آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی        بر زلف او عاشق شدم           عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من         غافل شود از یاد من         قدرم نداند
فریاد اگر ازکوی خود        وز رشته گیسوی خود       بازم رهاند
دیدی‌که رسوا شد دلم        غرق تمنا شد دلم
....................
دیدی‌که من با این دل       بی‌آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی        بر زلف او عاشق شدم          عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من        غافل شود از یاد من         قدرم نداند
فریاد اگر ازکوی خود      وز رشته گیسوی خود        بازم رهاند
دیدی‌که رسوا شد دلم          غرق تمنا شد دلم
....................
  درپیش بی‌دردان چرا          فریاد بی‌حاصل‌کنم
گرشکوه‌ای دارم ز دل          با یار صاحبدل‌کنم
   وای به دردی که درمان ندارد         فتادم به راهی‌که پایان ندارد
 ....................
       ازگل‌شنیدم بوی‌اومستانه‌رفتم سوی‌او        تاچون غبارکوی‌اودرکوی‌جان‌منزل‌کنم
   وای به دردی که درمان ندارد        فتادم به راهی‌که پایان ندارد
دیدی‌که رسوا شد دلم        غرق تمنا شد دلم
   دیدی‌که درگرداب غم       از فتنه گردون رهی
افتادم و سرگشته چون      امواج دریا شد دلم
افتادم و سرگشته چون      امواج دریا شد دلم
دیدی‌که رسوا شد دلم         غرق تمنا شد دلم
دیدی‌که رسوا شد دلم         غرق تمنا شد دلم

شاعر: رهی معیری

 

پی نگاشت: امروز با شنیدن این ترانه بی اختیار اشک تو چشام حلقه زد...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۱ ، ۱۸:۵۶
تـــ ـارا

با خشونت هــــــــــــرگـــــــــــــــز

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۱۱ ق.ظ
امروز این شعر از طریق ایمیل از یه دوست قدیمی به دستم رسید، خیلی آدمو بفکر وا میداره.

نمیدونم این شعر از کیست ولی خیلی زیباست

سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم

               با خشونت هرگز...
                            با خشونت هرگز...
                                        با خشونت هرگز...
 
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۱۱
تـــ ـارا

حکایت ما و خدا

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۱، ۰۲:۱۵ ق.ظ

خدا: بنده من نماز شب بخوان و ان یازده رکعت است.

بنده: خدایا خسته ام!نمی توانم

خدا: بنده من دو رکعت نماز شفع ویک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا خسته ام!برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

خدا: بنده من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است!

خدا: بنده من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده من قبل از خواب وضو بگیر ورو به آسمان کن و بگو یا ا...

بنده: خدایا من در رختخواب هستم.اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده من همان جا که دراز کشیدهای تیمم کن و بگو یا ا...

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.

خدا: بنده من در دلت بگو یا ا...ما نماز شب برایت حساب می کنیم.

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا: ملائکه من ببینید آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است

چیزی به اذان صبح نمانده.او را بیدار کنید.دلم برایش تنگ شده

امشب با من حرف نزده.

ملائکه: خداوندا دوباره او را بیدار کردیم اما باز خوابید.

خدا: ملائکه من درگوشش بگویید پروردگارت منتظر توست.

ملائکه: پروردکارا باز هم بیدار نمی شود.

خدا: اذان صبح را می گویند.هنگام طلوع آفتاب است.

ای بنده بیدار شو.نماز صبحت قضا می شود.

ملائکه: خدایا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کرد...

بنده من تو هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا می دهم

که انگار همین یک بنده را دارمو تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری.

منبع: اسم و آدرس وبلاگش یادم نیس...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۱ ، ۰۲:۱۵
تـــ ـارا

حکایت ما و خدا

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۱، ۰۷:۴۲ ق.ظ

خدا: بنده من نماز شب بخوان و ان یازده رکعت است.

بنده: خدایا خسته ام!نمی توانم

خدا: بنده من دو رکعت نماز شفع ویک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا خسته ام!برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

خدا: بنده من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است!

خدا: بنده من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده من قبل از خواب وضو بگیر ورو به آسمان کن و بگو یا ا...

بنده: خدایا من در رختخواب هستم.اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده من همان جا که دراز کشیدهای تیمم کن و بگو یا ا...

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.

خدا: بنده من در دلت بگو یا ا...ما نماز شب برایت حساب می کنیم.

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا: ملائکه من ببینید آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است

چیزی به اذان صبح نمانده.او را بیدار کنید.دلم برایش تنگ شده

امشب با من حرف نزده.

ملائکه: خداوندا دوباره او را بیدار کردیم اما باز خوابید.

خدا: ملائکه من درگوشش بگویید پروردگارت منتظر توست.

ملائکه: پروردکارا باز هم بیدار نمی شود.

خدا: اذان صبح را می گویند.هنگام طلوع آفتاب است.

ای بنده بیدار شو.نماز صبحت قضا می شود.

ملائکه: خدایا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کرد...

بنده من تو هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا می دهم

که انگار همین یک بنده را دارمو تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری.

منبع: اسم و آدرس وبلاگش یادم نیس...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۱ ، ۰۷:۴۲
تـــ ـارا

بانوی دو عالم

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۳۲ ق.ظ

یه روز یه باغبونی ، یه مرد آسمونی
نهالی کاشت میون باغچه مهربونی
می ‌گفت سفر که رفتم یه روز و روزگاری
این بوته یاس من می مونه یادگاری

هر روز غروب عطر یاس تو کوچه‌ها می‌پیچید
میون کوچه باغا ، بوی خدا می ‌پیچید
هر روز غروب عطر یاس تو کوچه‌ها می‌پیچید
میون کوچه باغا ، بوی خدا می ‌پیچید

اونایی که نداشتن از خوبیا نشونه
دیدن که خوبی یاس ، باعث زشتیشونه
عابرای بی‌احساس پا گذاشتن روی یاس
ساقه‌هاشو شکستن آدمای ناسپاس

یاس جوون بگمون ، تکیه زدش به دیوار
خواست بزنه جوونه ، اما سر اومد بهار
یه باغبون دیگه شبونه یاس رو برداشت
پنهون ز نامحرما تو باغ دیگه‌ای کاشت

.

.

.

بانو جان!... چه زجرها که نکشیدی... چه رنج ها که نبردی... چه مصبیت ها  که ندیدی... و چه مظلومانه رفتی.....

بانو جان!... ای کاش تمام بانوان و دختران ما به معرفتت می رسیدند، و سعی میکردند گوشه ای از زندگیت، رفتارت، بزرگواریت را سرلوحه قرار میدادند... اونوقت دنیای ما ناب ترین دنیای عالم میشد......

بانو جان!... شفاعتت را میخواهیم........

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۳۲
تـــ ـارا

یه دوستی نــاب

جمعه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۱۰ ق.ظ

یکــی بود، یکــی نبود، دوتـا دوست بودن که خیلی بهم دل بسته بودن و خیلی بهم شبیه بودن، خیلی کاراشون، خیلی رازاشون، خیلی حرفاشون بهم شبیه بود و این شباهت باعث شده بود که اونا بهم نزدیکتر بشن. اولش بحث استاد و شاگردی بود و یکی به اون میگفت استــــاد .... اما کمی بعد مثل دوتا خواهر شده بودن و رازشون و درددلهاشون رو توی گوش هم زمزمه میکردن... همدیگرو دلداری میدادن...

یه روزی یکیشون که مهــربون تر بود اون یکی رو برد یه امامزاده1 که خیلی با صفا بود و خیلی دلشون رو آروم کرده بود... اونا یه دوست هم داشتن که خیلی معصومانه شهید شده بود و اونجا خوابیده بود برا همیشه و یاد اون دوستشون همیشه باهاشون بود...

یه روز دیگه هم اون یکی این یکی رو برد یه امامزاده2ی با صفای دیگه، که اینبار این یکی دوست خوشش اومده بود از اونجا؛ و خیلی بهشون زیارت چسبیده بود و باز آرومشون کرده بود. آخه این دوتا دل بیقراری داشتن که هیچ مرحمی برا دلشون پیدا نمی کردن جز زیارت.... اون دو تا باهم قرار گذاشتن که ازین به بعد به امامزاده های دیگه هم برن و اینجوری بیشتر باهم باشن و آروم باشن...

اما یکیشون همیشه به اون یکی یه جورایی زحمت میداد و اون یکی چون خیلی مهــربون بود مهــربانانه به اون محبت میکرد و گاهی خجالتش میداد و اونو تو دلش پشیمون میکرد از رفتنشون آخه احساس میکرد داره دوست مهربونشو اذیت میکنه...

گاهی وقتا اون دوتا بهم میگفتن مهـــربون.. گاهی اون یکی به این یکی میگفت، گاهی هم بالعکس، اما هربار بعد از گفتن این کلمه، هرکدوم به اون یکی میگفت خودتی و اینکار چند بار تکرار میشد و بعد هردوشون میخندیدن...

الهی که دوستیشون ابـــدی باشه و همیشه شـــاد باشن........ الهی که همه دوستی ها اینقدر پاک و زیبا باشه و همه دوستی ها پایدار همیشگی باشه...

 

1-    امامزاده علی اکبر (ع)

2-    امامزاده عینعلی و زینعلی (ع)

 

پی نگاشت: کی میگه فرشته تو آسموناست؟؟؟....... من امروز رو زمین دیدمش و هر لحظه هم حسش میکنم...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۱۰
تـــ ـارا

شکلات های دوستی!

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ
با یه شکلات شروع شد

من یه شکلات گذاشتم تو دستش، اونم یه شکلات گذاشت تودست من

من بچه بودم اونم بچه بود، سرمو بالا کردم سرشو بالا گرفت

دید که منو میشناسه ،خندیدم

گفت: دوستیم گفتم : دوستِ دوست

گفت: تا کجا گفتم : دوستی که تــــــــــــــــــــا نداره

گفت: تا مرگ ، خندیدم گفتم: من که گفتم تا نداره

گفت: باشه تا پس از مرگ گفتم: نه نه نه نه تـــــــــا نداره

گفت: قبول تا اونجا که همه دوباره زنده میشن یعنی زندگی پس ازمرگ

بازم با هم دوستیم تا بهشت تا جهنم تا هرجا که باشه ما باهم دوستیم

خندیدم گفتم : تو براش تا هر جا که دلت میخواد یه تــــــــــــا بزار

اصلاً یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا اما من اصلا براش تا نمیزارم

نگاهم کرد نگاهش کردم باور نمی کرد

می دونستم اون میخواد دوستی ما حتماً تا داشته باشه

دوستی بدون تا رو نمی فهمید.

گفت: بیا برای دوستیمون یه نشونه بزاریم. گفتم : باشه تو بزار

گفت: شکلات. هربارکه همدیگرو می بینیم یه شکلات مال من یکی مال تو

گفتم: باشه.

هر بار یه شکلات میذاشتم تو دستش اونم یه شکلات تو دست من

باز همدیگرو نگاه می کردیم یعنی دوستیم، دوستِ دوست

من تندی شکلاتمو باز می کردم و میذاشتم توی دهنم و می خوردم.

میگفت شکمو ، تو دوست شکموی منی

و شکلاتشو میذاشت تو یه صندوقچه کوچولوی قشنگ.

میگفتم بخورش، میگفت تموم میشه؛میخوام تموم نشه برای همیشه بمونه

صندوقش پر از شکلات شده بود هیچکدوم ازشکلات هاشو نمیخورد

من همه شکلات هامو خورده بودم

گفتم اگه یه روز شکلاتهاتو مورچه بخوره چی ؟ میگفت مواظبشون هستم

میگفت میخوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم

و من شکلاتهامو میذاشتم توی دهنم و میگفتم نه نه نه دوستی که تا نداره

...

یک سال ؛ دوسال؛ چهار سال؛ هفت سال؛ ده سال؛ بیست سال شده

اون بزرگ شده، منم بزرگ شدم

من همه شکلات هامو خوردم ، اون همه شکلات هاشو نگه داشته

اون آمده تا امشب خداحافظی کنه؛ میخواد بره ، بره اون دور دورا

میگه میرم اما زود برمیگردم ، من که میدونم میره و برنمیگرده

یادش رفت شکلات به من بده ، من که یادم نرفته

یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این برای خوردنه

یه شکلات هم گذاشتم کف اون دستش و گفتم:

اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت، یادش رفت صندوقی داره

هر دوتا رو خورد

خندیدم میدونستم دوستی من تا نداره

میدونستم دوستی اون تــــــــــــــــــــا داره مثل همیشه

خوب شد همه شکلات هامو خوردم

اما اون حالا با یه صندوق پراز شکلات های نخورده چی کار میکنه؟؟؟...

برگرفته از وبلاگ اشک باران

 

بعدأ نوشت: به یاد یه دوست، که  همواره یادش باهامه....... که دوست داشتنش به همسرش تـــــــــــا نداشت.... روحش شاد...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۱ ، ۱۷:۰۰
تـــ ـارا

Title-less

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۳۳ ق.ظ
ما سالهای زیادی بهــــــار را

به گـــره زدن سبــــــــزه ها

                                 دلــخوش بودیم

و هیــچ نگفتیم،

ما امـــــــــــروز

                                  وارث دل حقیری هستیم

                                  که ظرفیت تفکـــــر ندارد

بیا تا دلمان را بزرگ کنیم

می تـرســـــم

                                آجیل ها غافلــمان کنند

 

 

امروز برخلاف سالهای پیش از صبح بیرون نرفتیم، عصر یکی دو ساعتی رفتیم پارک و برگشتیم......

از دیشب باز دلم گرفته و عجیب بی حوصله ام...........

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۳۳
تـــ ـارا

شکستگی

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۱، ۰۷:۰۷ ب.ظ
شکستم بی صدا یکبار دیگر

خـطا کردم خطا، یکـبار دیگر

                                       دو چشم تو، مرا از راه بدر برد

                                       شکـستم تــوبه را یکــبار دیگر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۰۷
تـــ ـارا

بارون بهاری

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۰۵ ق.ظ
امروز چهره شهرمون خیلی قشنگ شده بود، چه بارون لطیف وزیبایی... بارون امروز با وقار خاصی می بارید... امروز رفته بودیم عیددیدنی که این بارون بهاری شروع به باریدن کرد... شیشه پنجره ماشینو کشیدم پایین و اجازه دادم که قطرات لطیف بارون صورتمو و کف دستامو نوازش کنه... چقد روحمو تازه کرد، 

 به یاد قطعه ای که سالها پیش همراه با زمزمه های بارون نوشته بودم افتادم:

 

باران می بارد 
و با آمدنش قلبم را نوازش می دهد
شاید می خواهد
غمهای دلم را بشوید و با خود ببرد
شاید می خواهد
پاکی را برایم هدیه بیاورد
شاید می خواهد
 با نوازشش درد تنهایی ام را تسکین دهد
شاید می خواهد
مرا به آرامشی که آرزویش را دارم پیوند دهد
و مرا به میعادگاه عشق هدایت کند
باران خود هدیه ایست از آستان دوست
اما خود برای من پاکی عشق را هدیه می آورد

اردیبشت ۸۰

 

پی نگاشت: میخواستم عکسی رو که ازآسمون ابری شهرمون گرفتم، بذارم که نشد، سایت آپلودعکسم مشکل داره -غمگین-

 بعدا گذاشت:


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۰۵
تـــ ـارا

جـــــــــــدائی

جمعه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۲۰ ق.ظ

ای بی خبر از محنت روز افزونم

دانم که ندانی از جدائی چونم

باز آی، که سرگشته تر از فرهادم

دریاب: که دیوانه تر از مجنونم

رهی معیری

 

پی نگاشت:

۱- امشب دلم گرفته بود، تنها ماندم تا کمی آرامش پیدا کنم و خوب بود این تنهایی و کمکم کرد برای یافتن آرامشم........

۲- کتابچه رهی معیری رو تو کتابخانه بعد از مدتها پیدا کردم، بازش کردم که بخونمش، تا باز کردم  اولین شعری که اومد این بود.........حکمتش چیه؟؟؟

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۲۰
تـــ ـارا

Title-less

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۱، ۱۱:۰۳ ب.ظ
ای کاش نیمی از دغدغه هایم، دغدغه ات بودم............

ای کاش بودنت را در روزهای نبودنت نمیشمردم...............

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۱ ، ۲۳:۰۳
تـــ ـارا

نوروز مبارک

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۱، ۰۷:۲۹ ب.ظ

 

نوروز شعر بی غلطی است که پایان رویاهای ناتمام را تفسیر می کند،....

آرزو دارم نوروزی که پیش رو دارید آغاز روزهایی باشد که هیچ ای کاشی در زندگی نداشته باشید.

"ســــــــــــــال نــــــــــــــــــو مبـــــــــــــــــارک"

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۲۹
تـــ ـارا