برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

قصـه نیستم تا بـگــویی
نغمه نیستم تا بخـوانی
صدا نیستم که بشـنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

خسته ام!
خسته از این راه، از این جاده
این راه به کجا می رود؟
این جاده راه به کجا دارد؟
کاش می دانستم
ته این جاده کجاست؟
نفسم گیر افتاده است در حجم تنم
تـَوان پاهایم را از دست داده ام
گویی در حصاری گیر افتاده ام
اما چه کنم
باید بروم...
هوا گرم است
من عطش دارم
تشنه ام
تشنۀ جرعه ای آب
که گلو تازه کنم
اما مانده ام
بغض گلویم را چه کنم؟
اشک چشمانم را چه کنم؟
دیگر تاب ندارم
چه سخت و ناممکن شده است
ادامۀ این راه،
ای کاش دستی بود
آغوشی بود که مرا در خود میکشید و
با خود می برد
به سوی نور، به سوی ابد
و نمی ماند ردپایی از من.....


˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

حکایت ما و خدا

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۱، ۰۲:۱۵ ق.ظ

خدا: بنده من نماز شب بخوان و ان یازده رکعت است.

بنده: خدایا خسته ام!نمی توانم

خدا: بنده من دو رکعت نماز شفع ویک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا خسته ام!برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

خدا: بنده من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است!

خدا: بنده من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده من قبل از خواب وضو بگیر ورو به آسمان کن و بگو یا ا...

بنده: خدایا من در رختخواب هستم.اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده من همان جا که دراز کشیدهای تیمم کن و بگو یا ا...

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.

خدا: بنده من در دلت بگو یا ا...ما نماز شب برایت حساب می کنیم.

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا: ملائکه من ببینید آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است

چیزی به اذان صبح نمانده.او را بیدار کنید.دلم برایش تنگ شده

امشب با من حرف نزده.

ملائکه: خداوندا دوباره او را بیدار کردیم اما باز خوابید.

خدا: ملائکه من درگوشش بگویید پروردگارت منتظر توست.

ملائکه: پروردکارا باز هم بیدار نمی شود.

خدا: اذان صبح را می گویند.هنگام طلوع آفتاب است.

ای بنده بیدار شو.نماز صبحت قضا می شود.

ملائکه: خدایا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کرد...

بنده من تو هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا می دهم

که انگار همین یک بنده را دارمو تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری.

منبع: اسم و آدرس وبلاگش یادم نیس...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۱/۲۱
تـــ ـارا

نظرات  (۵)

الهی!
تو چه بی صدا می بخشی و ما چه حسابگرانه تسبیح میگوییم...
از خدا پرسیدم:خدایا چه چیزی تو را ناراحت میکند؟خداوند فرمود:هر وقت بنده ای با من سخن میگوید چنان به حرفهای او گوش میدهم که گویی بجز او بنده دیگری ندارم ولی او چنان سخن میگوید که انگار من خدای همه هستم جز او!!!
سلام تارا جان
فوق العاده بود و منو به فکر برد.
واقعا چقدر از یاد خدا غافلم.انگار با خدا قهرم.چقدر جای خدا تو زندگیم خالیه.دلم برای خدا تنگ شده.
سلام خدا...

پاسخ:
سلام سمیرا جان
ما همه انگار از خدا غافلیم و نزدیکیشو هیچوقت حس نمی کنیم.... با کوچکترین سختی و باب میل نبودن روزگارمون با خدا قهر میکنیم......
خدا مهربونه اما ما خودمونیم که نمیخوایم باورش کنیم...
سلام تارا جان. واقعا عالی بود. قربون خدا برم که اینهمه مهربونه.
موفق باشی عزیز.
یا علی.

پاسخ:
سلام باران عزیز..
ممنون از لطفت و حضورت..
شماهم موفق باشی ...
اگه کاری رو بدونیم وانجام ندیم گناه کردیم اما اگه کاری رو ندونیم وانجام ندیم عیبی نداره آره واقعا من هم خدا رو فراموش کردم التماس دعا
یا زهــــــــــــــــــــرا

پاسخ:
ممنون از حضورتون و اینکه لینکم کردید..... تشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی