برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

قصـه نیستم تا بـگــویی
نغمه نیستم تا بخـوانی
صدا نیستم که بشـنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

خسته ام!
خسته از این راه، از این جاده
این راه به کجا می رود؟
این جاده راه به کجا دارد؟
کاش می دانستم
ته این جاده کجاست؟
نفسم گیر افتاده است در حجم تنم
تـَوان پاهایم را از دست داده ام
گویی در حصاری گیر افتاده ام
اما چه کنم
باید بروم...
هوا گرم است
من عطش دارم
تشنه ام
تشنۀ جرعه ای آب
که گلو تازه کنم
اما مانده ام
بغض گلویم را چه کنم؟
اشک چشمانم را چه کنم؟
دیگر تاب ندارم
چه سخت و ناممکن شده است
ادامۀ این راه،
ای کاش دستی بود
آغوشی بود که مرا در خود میکشید و
با خود می برد
به سوی نور، به سوی ابد
و نمی ماند ردپایی از من.....


˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

قــ ـاصـــ ـدکـــ ــ

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۶:۳۸ ب.ظ

پسرک دستش را مقابل دخترک همبازی اش دراز کرد و مشتش را باز کرد، قاصدکی در کف دستش بود، به دخترک گفت: "این را بگیر و آرزویی کن و آزادش کن." دخترک آنرا گرفت مقابل دهانش، زمزمه ای کرد و قاصدک را فوت کرد. قاصدک چرخی خورد و به آسمان رفت، نسیمی آمد و آنرا با خودش برد.

حالا که سالها گذشته بود و پسرک برای خودش مردی شده بود و دخترک خانمی، پسرک آنروز را به کلی فراموش کرده بود. حالا که به همه چیز پشت پا زده بود و عشق چندین ساله اش را به خاطر زندگی و تحصیل در یک کشور اروپایی، رها میکرد و برای همیشه میرفت، دخترک اشک در چشمانش بود و به یاد می آورد که آنروز در گوش آن قاصدک آرزو کرده بود که او تا ابد کنارش بماند.... ولی حالا....

 

پی نگاشت: دیشب می خواستم این داستانک رو بگذارم، اما نمیدونم چرا بلاگفا  بااز نمیشد ... تا پاسی از شب هم هرچه تلاش کردم، اینجوری بودم اینجوری شدم اینجوری و اینجوری و اینجوری... آخر نیمه شب شد و خوابم گرفت

(:|

اما نشد که بشه...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۸:۳۸
تـــ ـارا

خیّـــــــــام

پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۷:۵۵ ب.ظ

ای کــــاش که جـــــای آرمیـــدن بـــودی           یــا این ره دور را رسیـــدن بودی

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک           چــون سبزه امیــد بر دمیـدن بودی

بزرگداشت خیّـــام، فیلسوف و ریاضیدان ایرانی گرامی باد.

آشنایی مختصری باایشان:

حکیم ابوالفتح عمربن ابراهیم الخیامی مشهور به “خیام” فیلسوف و ریاضیدان و منجم و شاعر ایرانی در سال ۴۳۹ هجری قمری در نیشابور زاده شد. وی در ترتیب رصد ملکشاهی و اصلاح تقویم جلالی همکاری داشت. وی اشعاری به زبان پارسی و تازی و کتابهایی نیز به هر دو زبان دارد. از آثار او در ریاضی و جبر و مقابله رساله فی شرح ما اشکل من مصادرات کتاب اقلیدس، رساله فی الاحتیال لمعرفه مقداری الذهب و الفضه فی جسم مرکب منهما، و لوازم الامکنه را می‌توان نام برد. وی به سال ۵۲۶ هجری قمری درگذشت. رباعیات او شهرت جهانی دارد.

مثلث پاسکال خیام :: چهارضلعی خیام ساکری :: رباعیات خیام :: نامگذاری سیاره ای بنام خیام

 

منابع: سایت گنجور (http://ganjoor.net) و سایت ویکیپدیا فارسی (http://fa.wikipedia.org)

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۹:۵۵
تـــ ـارا

او معلّم بود و من شاگرد

چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۱:۳۶ ق.ظ

متن زیر رو تو وبلاگ "پارۀ تن حوا"، یکی از دوستان قدیمی و خوبم خوندم، خیلی زیبا بود و حلقه ای از از اشک  چشمهامو نمناک کرد... با اجازه اش این قطعۀ تأثیر گذار رو گذاشتم تا شما هم بخونید:

نام من میلدرد است؛


من قبلاً در دی‌موآن در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.

مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. درطول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام.

نام یکی از این شاگردانم رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم.

رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد. امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.

در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم."

امّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانۀ من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد. همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.

یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.

چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تکنوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟". توضیح دادم که، "تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی." او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.

نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامۀ رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.

برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجۀ کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه آمد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"

رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم.. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت.

آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند.

سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او ناشنوا بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌تواند بشنود که من پیانو می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد."

چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.

من هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم.

و امّا رابی

؛ او معلّم بود و من شاگرد؛

زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد...

 ××××××

باشد که هر فرزندی به موقع قدر والدینش رو بدونه و تا پیششون هست راضی و خشنودشون کنه و همیشه برای پدرها و مادرهامون برنامه ای استثنائی رو اجرا کنیم....

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۱:۳۶
تـــ ـارا

Title-less

دوشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۶:۲۴ ب.ظ

به نام خداوند جان و خرد              کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نةام و خداوند جای              خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهر          فروزنده ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برترست         نگارندهٔ بر شده پیکرست

روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی گرامی باد

وی سخن‌سرای نامی ایران و سرایندهٔ شاهنامه حماسهٔ ملی ایرانیان است. فردوسی را بزرگ‌ترین سرایندهٔ پارسی‌گو دانسته‌اند.

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۸:۲۴
تـــ ـارا

در وصف مــــادر

شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۲۳ ق.ظ

به آسمان می نگرم، تو را می بینم

چون وسعتش مرا به یاد وسعت دل تو می اندازد

به دریا می نگرم، تو را می بینم

چون امواج پرخروشش مرا به یاد موج محبّت تو می اندازد

به کوه می نگرم، تو را می بینم

چون استواریش مرا به یاد استواری و استقامت تو می اندازد

به آتشفشان می نگرم، تو را می بینم

چون جوشش اش مرا به یاد جوشش مهر تو می اندازد

به خورشید می نگرم، تو را می بینم

چون انوار نورانیش مرا به یاد نور ایمان دلت می اندازد

به ماه می نگرم، تو را می بینم

چون نور مهتابی اش مرا به یاد نور چهره ات می اندازد

به ستاره می نگرم، تو را می بینم

چون نور نقره گونش مرا به یاد مهر و عطوفتت می اندازد

به آب می نگرم، تو را می بینم

چون زلالی و شفافیتش مرا به یاد زلالی عشق تو می اندازد

به برف می نگرم، تو را می بینم

چون سپیدی اش مرا به یاد موهای سپیدت که در رنج روزگار سپید شده است می اندازد

به گلبرگهای گل می نگرم، تو را می بینم

چون لطافتش مرا به یاد لطافت دستان پر مهرت می اندازد

به شبنم می نگرم، تو را می بینم

چون مرا به یاد قطره قطرۀ اشکهایت می اندازد

به نسیم می نگرم، تو را می بینم

چون مرا به یاد دمیدن نَفَست به روح بی جان من می اندازد

امّا وقتی به تو می نگرم، نور خدا را در تو می بینم

چون خداوند است که تو را آفریده است. ای مادر!!

تارا

مکه امشب گشته شادان از وجود فاطمه(س)

صد فرشته میشود محو سجود فاطمه (س)

بنت پیغمبر عزیز خاتم پیغمبران

جمله عالم میخورند غبطه به جود فاطمه(س)

باغ هستی بی صفا میشد اگر زهرا نبود

عطر گل از گل جدا میشد اگر زهرا نبود

ارتزاق آفتاب از روی عالمتاب اوست

این جهان ظلمت سرا میشد اگر زهرا نبود

 

روز مادر و روز زن بر همۀ فرشتگان زمینی

 مبارک باد

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۲۳
تـــ ـارا

یه روز نمایشگاهی

پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۱:۴۶ ق.ظ

امروز دوباره با خواهری رفتم نمایشگاه کتاب، نمیدونم این عشق و علاقۀ من به کتاب تمومی نداره، یه حرص و ولعی نسبت به کتاب و کتاب خریدن دارم که حد نداره، شاید هرکی جای من بود و با اون خستگی و بدن دردی که بعداز شنبه گرفته بودم، دیگه اگه کلاهش هم دم در نمایشگاه می افتاد اونجا پیداش نمی شد... وقتی خواهرم گفت شاید چهارشنبه بریم نمایشگاه در دل دعا میکردم که این شایدش بشه حتما.... و امروز که کمی دیرتر از خواب بیدار شدیم ناامیدانه تودلم گفتم نشد که بشه دوباره برم... ولی وقتی نزدیک ظهر گفت میای بریم منم مشتاقانه سریع آماده شدم.... میدونستم سمیرا جونم میره سرکار و نمیتونه بیاد... راستش دلم گرفت آخه خیلی دلم میخواست باهاش برم...

بالاخره رفتیم و باز نتونستم جلو خودمو بگیرم و باز یه عالمه کتاب خریدم... بهترین کتاب امروزم هم "مثنوی معنوی" بود که چند سالی بود خیلی دلم میخواست داشته باشمش.... یه کتاب نوشته حسین پناهی هم می خواستم بخرم که پیدا نکردم... نارحت بودم اما تا رسیدم خونه یهو موبایم زنگید و ریحانه جون گفت کتاب حسین پناهی خریدی؟ و من گفتم نه گفت پیدا کردم برات بگیرم؟ که من کلی ذوق زده شدم و قربون صدقش رفتم آخه ریحانه جونم با خواهریش رفته بود اما چون دیر رسیدن نشد همدیگرو اونجا ببینیم....

اونجا با یه استاد دانشگاه تاجیکی هم آشنا شدم، یه پیرمرد با صفا و شاداب که استاد فلسفه بود و با لهجۀ شیرینی صحبت میکرد و منو به کشورشون دعوت میکرد... با چه شور و حالی با یکی از شاگردانشدانشجوهاش ملاقات کرد و حتی با ادب و صمیمیتی خاص منو به دانشجوش هم معرفی کرد....

آخر شب هم نشستم مشقای کلاس فردامو نوشتم که شعر زیبایی بود:

تو به فکر منی همیشه و من

تا به تو فکر می کنم هستم

با هر بار نوشتن صد بار در وجودم تکرار میشد و در دلم فریاد میکشید....

گوشه ای از یک کتاب:

 ممکن است نتوانم این تاریکی ها را از بین ببرم

ولی با همین روشنایی کوچک

فرق ظلمت و نور

و حق و باطل را

نشان خواهم داد

و هر که به دنبال نور است

این نور هر چقدر کوچک 

در دل او بزرگ خواهد بود...

شهید دکتر مصطفی چمران

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۴۶
تـــ ـارا

شلمان!

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۱۱ ب.ظ
عکسهای شلمان، به درخواست دوستان، در ادامه مطلب:

 

 

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۰:۱۱
تـــ ـارا

قرار سالانۀ نمایشگاهی...

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۳۴ ق.ظ

دیروز یعنی روز شمبه قراربود با دوتا از دوستای خوبم سمیرا جون و ریحانه جون بریم نمایشگاه کتاب،  و درواقع جلسه معارفه این دوتا دوست گلم هم بود،... که از بد روزگار سمیرا جون ناخوش شد و نتونست با ما بیاد، خیلی نگرانش بودمو شب گذشته همش براش دعا میخوندم، صب که اس ام اس زد نمیام خیلی غصه ام گرفت، حدود ساعت 9 ریحانه جون اومد و اولش تصمیم گرفتیم نریم اما بعد دیدیم نمیشه، برا همین با آژانس راهی شدیم. اونجا هم که رسیدیم همش به یاد سمیرا بودم و تو دلم نگرانش بودم و دعاش میکردم...
و اما ریحانه جون که همیشه خیلی بهم لطف داره و همراه همیشگی منه، سال گذشته هم با من اومده بود نمایشگاه و خیلی بهش زحمت داده بودم، راستش امسال روم نمیشد مزاحمش بشم که خودش پیشنهاد داد و منم از خدا خواسته قبول کردم... امسال هم ریحانه مهربون نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره همه حواسش به من بود و نذاشت حتی یه کتاب حمل کنم و خودش طفلکی هم بارهای خودش و هم بارهای منو گرفته بود... همش هم بهم میگفت نگران  حملش نباشم و هرچی میخوام بخرم... بخدا خیلی مهربونه و به من لطف داره...
  اونجا تو شبستان شروع کردیم به گشتن و خیلی کتاب خریدیم.. من که علاوه بر کتابهای مختلف، یه نهج البلاغه، یه زندگینامه حضرت فاطمه (س)، یه دیوان حافظ و یه کتاب فتح خون شهید آوینی رو که تعریفشو از سمیرا جون شنیده بودم خریدم، اینجا بود که ریحانه جون گفت این کتاب توصیه سمیرا جونه؟ و من در کال تعجب گفتم بله... یه چیز جالب دیگه هم بود ما از اولین کتاب که خریدیم تا آخرینش، یه دیالوگ ساده رو به هم میگفتیم، هرکدوممون که کتابی انتخاب می کردیم و تصمیم به خرید میگرفتیم بهم نگاه میکردیمو میگفتیم به منهم میدی میخونما.... دیگه این آخریها تا بهم نگاه میکردیم و این جمله رو بگیم خندمون میگرفت....

آخ که چقدر یاد سمیرا باهام بود..........
 یه ماجرای خنده دار دیگه هم برامون پیش اومد تو یکی از غرفه ها به فروشنده پر چونه و خوش زبونی برخوردیم که من تا یه کتاب رو قیمت کردم گیر داد که باید بخریو تخفیف خوبی میدمو تو بااین همت اومدی نمایشگاه منم یه تخفیف ویژه میدم، طفلی دوستم اومد برام کلاس بذاره و تا گفت دوستم استاد کامپیوتره دیگه ول نکرد... حالا کتابه 4 جلدی از قراره 75 هزار تومااااان....کله ام سوت کشید و دائم میگفتم نه ترجیح میدم برندارم، مرسسسسییییی، شما ضرر میکنییییید، نه، یه کتاب برمیدارم، و رو هرکتابی انگشت میذاشتم اصلا قیمتشو نمیگفت....خدا میدونه که ما با چه ترفندی از دستش خلاصی یافتیم و وااااای که چقدر خندیدیم.....
بماند که به دنبال یکی از غرفه ها بودیم و تا آخر شبستان رفتیم و تازه فهمیدیم که همون اوایل بوده و دست از پا درازتر برگشتیم تا پیداش کردیمو شونصدتا کتاب ازش خریدیم....
حدود ساعت 5 هم خسته و کوفته برگشتیم خونه و چقدر هم موقع تقیم کردن کتابامون خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم.... ریحانۀ من خسته از بارها و من خسته از تلاش مضاعف راه رفتن با عصا....
و در آخر، ریحانۀ مهربانم ازت خیلی ممنونم که دو ساله همراهیم میکنی و با محبتهای بی دریغت منو شرمنده اون دل مهربون و دریائیت میکنی.... خیلی دوستت دارم.... الهی که به آرزوهات برسی و اون دعایی که گفتی برات بکنم هر چه زود تر برآورده بشه.....


پی نگاشت 1: آخر شب با دیدن کتابهام رویهم، وجدان درد گرفتم، که دوستم چطور اینارو حمل کرده و ذر دل گفتم کاش نصفشونو نخریده بودم..........


پی نگاشت 2: دیشب میخواستم آپ کنم اما آخرشب از خستگی بیهوش شدم.....


پی نگاشتِ پی نگاشتها: امروز یه هدیۀ خاص از یکی از شاگردهام به مناسبت هفته معلم گرفتم، یه هدیه ای که می دونم با علاقه و شوقی خاص تهیه شده و یکی از بهترین هدیه ها و خاص ترینشون بوده... یه لاک پشت کوچولوی سبز رنگ و باهوش... ( چند وقت پیش تو یه بحث آزاد کلاسی از حیوونا و جونورها حرف میزدیم که من گفته بودم ازین لاک پشت کوچولوها خیلی خوشم میاد....) و برام جالب بود که یادش بود و چه خلاقانه هدیه اش رو انتخاب کرده بود....

پیِ پی نگاشت: راااسسسسستی اسمشم به انتخاب سمیرا جون گذاشتیم شــــــلمـــــــــــان

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۳۴
تـــ ـارا

Title-less

جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۲:۰۱ ق.ظ
خدایا
انتخاب واحد دنیا را که خودت برایمان انجام دادی!
کاش لااقل سیستم حذف و اضافه ای نازل میکردی.
خیلی از واحد ها را باید حذفــــــــــــ کنم.
 
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۲:۰۱
تـــ ـارا

روز معلم

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۱:۴۸ ب.ظ
 امام صادق علیه‏ السلام:

 در پیشگاه کسى که از او دانش مى‏ آموزید، فروتن باشید.

 

 

وقتی روز معلم می شه یاد معلم کلاس اولم می افتم, معلمی با تجربه, مهربون, دلسوز, خانم "دستوری " امیدوارم که هر جا هست سلامت و سعادتمند باشه. او معلمی بود که خیلی درسهای زندگی به من داد, درسهایی که اون با عملش داد و اون موقع معنیش رو نمیدونستم و حالا بعد از سالها تو زندگیم متوجه می شم که چقدر به دردم می خوره .

مهربونیهاش رو هیچوقت فراموش نمی کنم اون روزا که با وجود محدودیتهای جسمیم چطور منو همراه بچه های کلاس میکرد تا من گوشه گیر نشم. تو ساعتهای ورزش چه ظریف و موشکافانه بازی بچه ها رو با من هماهنگ می کرد که منهم بتونم با اونها گروهی بازی کنم و اونها هم از کند بودن من حوصله شون سر نره و با این عملش به اونها هم نشون میداد که چگونه با بچه های مثل من کنار بیان و من و امثال منو تو جمع خودشون بپذیرند و به من یاد داد که منهم با دیگران فرقی ندارم و می تونم مثل همه فعالیت کنم.

روز هایی رو به یاد میارم که بعد از درس برای رفع خستگیمون می گفت سرمون رو روی میز بگذاریم و برامون شعر و قصه میگفت و چطوری بچه ای رو که خوابش می برد با مهربونی بیدار می کرد و به درس ادامه می داد.

چطوری با دلسوزی به ما می گفت بستنی یخی و لواشک و آلوچه ی دوره گرد ها رو نخریم و نخوریم تو صیه هایی که اون زمان حتی بابا مامانای بعضی بچه ها بهشون نمی گفتن.

چطوری برام به عنوان جایزه کتاب « بیست هزار فرسنگ زیر دریا » رو داد و بهم گفت هر وقت کلاس پنجم شدی بخونش و منهم تا اون موقع صبر کردم و وقتی برای اولین بار اون کتاب رو خوندم چه لذتی داشت و خدا می دونه که چند بار خوندمش...

من تا عمر دارم مدیون زحمتاش و محبتهاش هستم و همیشه دعاگویش. و حالا که حتی نمی دونم کجاست، از این طریق خواستم از او تشکر کنم و از راه دور، دست مهربونش رو ببوسم. شاید بخت با من یار باشه او هم این نوشته منو بخونه و این شاگردش رو به یاد بیاره...

*  یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که بعد از اینهمه سال ببینمشون و دستشونو ببوسم و چیز هایی رو که اون زمان نتونسم بگم الان بگم.

می توان در سایه آموختن
گنج عشق جاودان اندوختن
اول از استاد، یاد آموختیم
پس، سویدای سواد آموختیم
از پدر گر قالب تن یافتیم
از معلم جان روشن یافتیم
ای معلم چون کنم توصیف تو
چون خدا مشکل توان تعریف تو
ای تو کشتی نجات روح ما
ای به طوفان جهالت نوح ما
یک پدر بخشنده آب و گل است
یک پدر روشنگر جان و دل است
لیک اگر پرسی کدامین برترین
آنکه دین آموزد و علم یقین

شعر از استاد شهریار


روز و هفته معلم بر همه ی معلمان مبارک باد.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۴۸
تـــ ـارا

یـه روز خـــاص!...

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۹:۵۰ ب.ظ

چندروزی بود که دلم هوای یه زیارتگاه کرده بود، جایی که من هروقت میرم انگار یه انرژی مضاعف میگیرم و روحم تازه میشه و دلم جلا میگیره، اینو با دوستم در میون گذاشتم و بازهم مثل همیشه دوست مهربونم سمیرا جون به داد دلم رسیدو برنامه رفتن به یه جای زیارتی رو چید،واقعا اگه من سمیرا رو نداشتم چه میکردم، خدا خیلی منو دوست داشته که دوستی مثل سمیرا روبهم داده، خدا جونم شکرت......

خلاصه قرار گذاشتیم روز چهارشنبه وفات حضرت فاطمه (س) بریم امامزاده، جایی که یه بار دیگم رفته بودیم و وصفش رو سمیرا جون تو وبلاگش داشته، یه امامزاده با صفا که غربت خاصی داره، که حیاطش هم یکی ازدوستای عزیزمون  رو تو دل خاکش داره ... صبح زود با اشتیاق خاصی از خواب بیدار شدم و بی صدا آماده شدم، قرار بود سمیرا جون بیاد اینجا و با هم بریم، با اس ام اس هماهنگ بودیم رأس ساعت هشت سمیرا اومد و آژانس گرفتیم و پیش به سوی امامزاده، توی راه از صحبتهای شیرین و راهنماییهای دوست خوبم بهرمند شدم و با وجود خیابونای خلوت چه زود رسیدیم... اونجا که رسیدیم با استقبال گرم پیرمرد متولی همون آقای امیری روبرو شدیم، چه هوای بهاری لطیفی داشت، نسیم صبحگاهی از میان برگهای درختان گونه هامون نوازش میداد و صدای پرنده ها گوشمونو...، مقابل درب امامزاده عرض ادبی کرده و سلامی دادیم و به سمت مزار پردیس با قدمهایی آهسته حرکت کردیم، اون سنگ سپیدش که با غریبی خاصی در کنار نرده های باغ قرار گرفته، بغضی رو توی گلومون میاره، فاتحه ای گفتیم و سمیرا جون سنگشو شست و شاخه های گل رز قرمز رو که تو مسیر گرفته بود به طرز زیبایی رویش چید، پیرمرد متولی با چای گرمی ازمون پذیرایی کرد و پیرزن سیّده ای که همیشه اونجاست هم اومد خوشامد گویی کردو چه مهربون وبا صفاست....  بعد وارد صحن امامزاده شدیمو اون ضریح زیبا شد مأمنی برای دل خسته و غصه هامون، راز و نیاز و نماز و نماز و نماز... که یدفعه به خودمون اومدیمو دیدیم چند ساعتی گذشته و وقت برگشتنه، چه زود گذشت...

دوباره اومدیم سر خاک اون دوست عزیز و به سختی ازش دل کندیم و خداحافظی کردیم... و دردل ازش خواستم که دوباره به زودی ما رو بطلبه... بازهم آژانس گرفتیم و باز هم آقای امیری آمد و با حس مسئولیت مخصوص بخودش بدرقه مان کرد....

سمیرا جون همراه همیشگیم منو تا دم در خونه رسوند و خودش به سمت خونه براه افتاد.... منهم به امید فردا که پنشمبه ای دیگه است و بازهم میبینمش ازش جدا شدم...

سمیرای عزیزم... دوست مهربونم... ممنونم که اجازه میدی همراهیت کنم و متواضعانه همراهیم میکنی و کمکم میکنی تا مبادا پله ای هرچند کوتاه رو به سختی برم، یا منو خجالت میدی و کفشهامو جفت میکنی، یا صبورانه همپای من قدم برمیداری..... آرزومند آرزوهای خوبت هستم...  از خدا میخوام سلامت و سعادتمند باشی... همواره خدا یارت باشه....

 

یه دسته گل تقدیم به تو:

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۵۰
تـــ ـارا

شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۰۶ ق.ظ
یا فاطِمَةَ الزَّهْراَّءُ یا بِنْتَ مُحَمَّدٍ یا قُرَّةَ عَیْنِ الرَّسُولِ یا سَیِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکِ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناکِ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهَةً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعى لَنا عِنْدَ اللّهِ یا اَبا مُحَمَّدٍ یا حَسَنَ بْنَ عَلِی اَیُّهَا الْمُجْتَبى یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ یا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ.
اى فاطمه زهرا،اى دختر دلبند محمّد،اى نور چشم رسول خدا اى سرور و بانوى ما،به تو روى آوردیم و تو را واسطه قرار دادیم و به سوى به تو توسّل جستیم،و تو را پیش روى حاجاتمان‏نهادیم،اى آبرومند نزد خدا،براى ما نزد خدا شفاعت کن،اى ابا محمّد،اى حسن بن على اى برگزیده‏اى فرزند فرستاده خدا،اى حجّت خدا بر بندگان،اى آقا و مولاى ما،به تو روى آوردیم و تو را واسطه قرار دادیم و و به سوى خدا به تو توسّل جستیم،و تو را پیش روى حاجاتمان نهادیم،اى آبرومند نزد خدا،براى ما نزد خدا شفاعت کن.


شهادت تنها یادگار پیامبر، «ام ابیها»، «سیده نساء العالمین»،

«سیدة نساء اهل الجنّة»

تسلیت باد

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۰۶
تـــ ـارا

شـــیخ بهــــــــایی

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۱:۱۰ ب.ظ

دوش از دَرَم آمد آن مه لاله نقاب            سیرش نه بدیدیم و روان شد به شتاب

گفتم که : دگر کِیَت بخواهم دیدن؟            گفتا که: به وقـت سـحر، اما در خواب

امروز روز بزرگـــداشت شیخ بهایی بود...

بیاییم بیشتر با این گنجینه های کشورمون آشنا بشیم:

بهاء الدین محمد عاملی مشهور به شیخ بهایی از دانشمندان بنام عهد شاه عباس صفوی است. وی در سال ۹۵۳ هجری قمری در بعلبک متولد شد. در ۱۳ سالگی همراه پدرش به ایران مهاجرت کرد. وی تألیفاتی به فارسی و عربی دارد که مجموعهٔ آنها به ۸۸ کتاب و رساله بالغ می‌شود. از آثار او می‌توان به کشکول، دیوان غزلیات، جامع عباسی (در فقه)، خلاصةالحساب، تشریح الافلاک و دو مثنوی معروف ” نان و حلوا” و “شیر و شکر” اشاره کرد. وی در سال ۱۰۳۰ هجری قمری در اصفهان دار فانی را وداع گفت. جنازهٔ او را به مشهد انتقال دادند و در مسجد گوهرشاد دفن کردند.

آثار او در این مجموعه:

دیوان اشعار - نان و حلوا ـ شیر و شکر - نان و پنیر

منبع: سایت گنجور (http://ganjoor.net)

پی نگاشت: امروز از صبح تا عصر سرکار بودم نشد زودتر آپ کنم. دیر شد.....

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۱۰
تـــ ـارا

سعدی

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۱:۵۲ ق.ظ

ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست           هـرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست
 

ای مــرغ ســـحر تــو صبح بــرخاســـته ‌ای           ما خـود همه شـب نخفـته‌ایم از غم دوست

 

      

زاد روز شاعر شاعر و نویسندهٔ بزرگ “سعدی” شیرازی....

روز بزرگداشت سعدی گرامی باد...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۵۲
تـــ ـارا