برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

قصـه نیستم تا بـگــویی
نغمه نیستم تا بخـوانی
صدا نیستم که بشـنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

خسته ام!
خسته از این راه، از این جاده
این راه به کجا می رود؟
این جاده راه به کجا دارد؟
کاش می دانستم
ته این جاده کجاست؟
نفسم گیر افتاده است در حجم تنم
تـَوان پاهایم را از دست داده ام
گویی در حصاری گیر افتاده ام
اما چه کنم
باید بروم...
هوا گرم است
من عطش دارم
تشنه ام
تشنۀ جرعه ای آب
که گلو تازه کنم
اما مانده ام
بغض گلویم را چه کنم؟
اشک چشمانم را چه کنم؟
دیگر تاب ندارم
چه سخت و ناممکن شده است
ادامۀ این راه،
ای کاش دستی بود
آغوشی بود که مرا در خود میکشید و
با خود می برد
به سوی نور، به سوی ابد
و نمی ماند ردپایی از من.....


˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

یه روز نمایشگاهی

پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۱:۴۶ ق.ظ

امروز دوباره با خواهری رفتم نمایشگاه کتاب، نمیدونم این عشق و علاقۀ من به کتاب تمومی نداره، یه حرص و ولعی نسبت به کتاب و کتاب خریدن دارم که حد نداره، شاید هرکی جای من بود و با اون خستگی و بدن دردی که بعداز شنبه گرفته بودم، دیگه اگه کلاهش هم دم در نمایشگاه می افتاد اونجا پیداش نمی شد... وقتی خواهرم گفت شاید چهارشنبه بریم نمایشگاه در دل دعا میکردم که این شایدش بشه حتما.... و امروز که کمی دیرتر از خواب بیدار شدیم ناامیدانه تودلم گفتم نشد که بشه دوباره برم... ولی وقتی نزدیک ظهر گفت میای بریم منم مشتاقانه سریع آماده شدم.... میدونستم سمیرا جونم میره سرکار و نمیتونه بیاد... راستش دلم گرفت آخه خیلی دلم میخواست باهاش برم...

بالاخره رفتیم و باز نتونستم جلو خودمو بگیرم و باز یه عالمه کتاب خریدم... بهترین کتاب امروزم هم "مثنوی معنوی" بود که چند سالی بود خیلی دلم میخواست داشته باشمش.... یه کتاب نوشته حسین پناهی هم می خواستم بخرم که پیدا نکردم... نارحت بودم اما تا رسیدم خونه یهو موبایم زنگید و ریحانه جون گفت کتاب حسین پناهی خریدی؟ و من گفتم نه گفت پیدا کردم برات بگیرم؟ که من کلی ذوق زده شدم و قربون صدقش رفتم آخه ریحانه جونم با خواهریش رفته بود اما چون دیر رسیدن نشد همدیگرو اونجا ببینیم....

اونجا با یه استاد دانشگاه تاجیکی هم آشنا شدم، یه پیرمرد با صفا و شاداب که استاد فلسفه بود و با لهجۀ شیرینی صحبت میکرد و منو به کشورشون دعوت میکرد... با چه شور و حالی با یکی از شاگردانشدانشجوهاش ملاقات کرد و حتی با ادب و صمیمیتی خاص منو به دانشجوش هم معرفی کرد....

آخر شب هم نشستم مشقای کلاس فردامو نوشتم که شعر زیبایی بود:

تو به فکر منی همیشه و من

تا به تو فکر می کنم هستم

با هر بار نوشتن صد بار در وجودم تکرار میشد و در دلم فریاد میکشید....

گوشه ای از یک کتاب:

 ممکن است نتوانم این تاریکی ها را از بین ببرم

ولی با همین روشنایی کوچک

فرق ظلمت و نور

و حق و باطل را

نشان خواهم داد

و هر که به دنبال نور است

این نور هر چقدر کوچک 

در دل او بزرگ خواهد بود...

شهید دکتر مصطفی چمران

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۲/۲۱
تـــ ـارا

نظرات  (۶)

سلام دوست عزیزم به تازگی یه وبلاگ ساختم سر بزنین خوشحال میشیم
اگه مایل به تبادل لینک هستید هم بگین با چه اسمی لینکتون کنم
اگه هم نظری داشتین بذارید خوشحال میشم بدونم نظراتتون رو

پاسخ:
سلام عزیز... حتما در اسرع وقت میام...
سلام تارای نازنینم
خسته نباشی گلم....
واقعا خیلی دلم میخواست امسال با تو برم اما چه کنم که کم سعادت شدم
تو به فکر منی همیشه و من
تا به تو فکر می کنم هستم
اونی که اینو برات نوشته با قصد و غرضی نوشته . با دل مهربونت بخون


پاسخ:
سلام مهربونم
منم آرزوم بود با تو باشم ولی مث اینکه کم سعادتی از من بود
خدا نویسنده اش رو سلامت نگه داره و همیشه دل دریائیشو شاد نگه داره...
۲۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۵:۰۹ ❀✿مبیـ ــنا❀✿
شما با افتخار لینک شدید

پاسخ:
ممنون گلم
آن شب بیراهه رفتم و دستم را کشید زین پس همه عمر بیراهه خواهم رفت
(از زنده یاد حسین پناهی)

سلام خوشحالم که وبلاگ شما آشنا شدم اگر دوست داشتی به وبلاگ من هم سری بزن و اگر مایل بودی تبادل لینک کنیم/راستی اهل رادیو گوش دادن هستی؟دوست دارم با نظرات شما اهل ادب و کتاب در رابطه با برنامه رادیویی مطلع بشم اگر هستی بهم خبر بده تا بگم منظور کدوم برنامه است

پاسخ:
سلام عزیزم
منم خوشحالم که اومدی... حتما میام و نظراتمو میدم
اگر خواستی بدانی که چقدر ثروتمندی ،


هرگز پول هایت را نشمار ،


قطره ای اشک بریز . . .


و دست هایی که برای  پاک کردنشان مى ایند را بشمار . . .


این است ثروت واقعی . . .
سلام عزیزم وبت خیلى قشنگه به منم سر بزن.


پاسخ:
سلام عزیزم
نظر لطفتونه.... میام پیشت... تشکر از این قطعۀ زیبات
سلام دوست نازنین و مهربونمممممممممممممممممممممممممممم
خووووش به حالت که رفتی نمایشگاه. کاشکی کتابا مارو هم میطلبیدن! ایشالله قسمت همه ی آرزومندا بشه
دست نوشته ی شهید چمران واقعا زیبا بود. خدا رحمتشون کنه.
کلی دوست دارم.
یا علی

پاسخ:
سلام دوســـــــــــــتم، دوست جونی خودم، فرشــــــــــته مهربونم
ایشالا قسمت بشه دفه بعد باهم برییییییییییم فدات بشم که اینقده آرزومندیییییی
دوست دارم هــــــوارتا
خیییییییلی دلم برات تنگ شده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی