یه روز نمایشگاهی
امروز دوباره با خواهری رفتم نمایشگاه کتاب، نمیدونم این عشق و علاقۀ من به کتاب تمومی نداره، یه حرص و ولعی نسبت به کتاب و کتاب خریدن دارم که حد نداره، شاید هرکی جای من بود و با اون خستگی و بدن دردی که بعداز شنبه گرفته بودم، دیگه اگه کلاهش هم دم در نمایشگاه می افتاد اونجا پیداش نمی شد... وقتی خواهرم گفت شاید چهارشنبه بریم نمایشگاه در دل دعا میکردم که این شایدش بشه حتما.... و امروز که کمی دیرتر از خواب بیدار شدیم ناامیدانه تودلم گفتم نشد که بشه دوباره برم... ولی وقتی نزدیک ظهر گفت میای بریم منم مشتاقانه سریع آماده شدم.... میدونستم سمیرا جونم میره سرکار و نمیتونه بیاد... راستش دلم گرفت آخه خیلی دلم میخواست باهاش برم...
بالاخره رفتیم و باز نتونستم جلو خودمو بگیرم و باز یه عالمه کتاب خریدم... بهترین کتاب امروزم هم "مثنوی معنوی" بود که چند سالی بود خیلی دلم میخواست داشته باشمش.... یه کتاب نوشته حسین پناهی هم می خواستم بخرم که پیدا نکردم... نارحت بودم اما تا رسیدم خونه یهو موبایم زنگید و ریحانه جون گفت کتاب حسین پناهی خریدی؟ و من گفتم نه گفت پیدا کردم برات بگیرم؟ که من کلی ذوق زده شدم و قربون صدقش رفتم آخه ریحانه جونم با خواهریش رفته بود اما چون دیر رسیدن نشد همدیگرو اونجا ببینیم....
اونجا با یه استاد دانشگاه تاجیکی هم آشنا شدم، یه پیرمرد با صفا و شاداب که استاد فلسفه بود و با لهجۀ شیرینی صحبت میکرد و منو به کشورشون دعوت میکرد... با چه شور و حالی با یکی از شاگردانشدانشجوهاش ملاقات کرد و حتی با ادب و صمیمیتی خاص منو به دانشجوش هم معرفی کرد....
آخر شب هم نشستم مشقای کلاس فردامو نوشتم که شعر زیبایی بود:
تو به فکر منی همیشه و من
تا به تو فکر می کنم هستم
با هر بار نوشتن صد بار در وجودم تکرار میشد و در دلم فریاد میکشید....
گوشه ای از یک کتاب:
ممکن است نتوانم این تاریکی ها را از بین ببرم
ولی با همین روشنایی کوچک
فرق ظلمت و نور
و حق و باطل را
نشان خواهم داد
و هر که به دنبال نور است
این نور هر چقدر کوچک
در دل او بزرگ خواهد بود...
شهید دکتر مصطفی چمران
اگه مایل به تبادل لینک هستید هم بگین با چه اسمی لینکتون کنم
اگه هم نظری داشتین بذارید خوشحال میشم بدونم نظراتتون رو