قرار سالانۀ نمایشگاهی...
دیروز یعنی روز شمبه قراربود با دوتا از دوستای خوبم سمیرا جون و ریحانه جون بریم نمایشگاه کتاب، و درواقع جلسه معارفه این دوتا دوست گلم هم بود،... که از بد روزگار سمیرا جون ناخوش شد و نتونست با ما بیاد، خیلی نگرانش بودمو شب گذشته همش براش دعا میخوندم، صب که اس ام اس زد نمیام خیلی غصه ام گرفت، حدود ساعت 9 ریحانه جون اومد و اولش تصمیم گرفتیم نریم اما بعد دیدیم نمیشه، برا همین با آژانس راهی شدیم. اونجا هم که رسیدیم همش به یاد سمیرا بودم و تو دلم نگرانش بودم و دعاش میکردم...
و اما ریحانه جون که همیشه خیلی بهم لطف داره و همراه همیشگی منه، سال گذشته هم با من اومده بود نمایشگاه و خیلی بهش زحمت داده بودم، راستش امسال روم نمیشد مزاحمش بشم که خودش پیشنهاد داد و منم از خدا خواسته قبول کردم... امسال هم ریحانه مهربون نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره همه حواسش به من بود و نذاشت حتی یه کتاب حمل کنم و خودش طفلکی هم بارهای خودش و هم بارهای منو گرفته بود... همش هم بهم میگفت نگران حملش نباشم و هرچی میخوام بخرم... بخدا خیلی مهربونه و به من لطف داره...
اونجا تو شبستان شروع کردیم به گشتن و خیلی کتاب خریدیم.. من که علاوه بر کتابهای مختلف، یه نهج البلاغه، یه زندگینامه حضرت فاطمه (س)، یه دیوان حافظ و یه کتاب فتح خون شهید آوینی رو که تعریفشو از سمیرا جون شنیده بودم خریدم، اینجا بود که ریحانه جون گفت این کتاب توصیه سمیرا جونه؟ و من در کال تعجب گفتم بله... یه چیز جالب دیگه هم بود ما از اولین کتاب که خریدیم تا آخرینش، یه دیالوگ ساده رو به هم میگفتیم، هرکدوممون که کتابی انتخاب می کردیم و تصمیم به خرید میگرفتیم بهم نگاه میکردیمو میگفتیم به منهم میدی میخونما.... دیگه این آخریها تا بهم نگاه میکردیم و این جمله رو بگیم خندمون میگرفت....
آخ که چقدر یاد سمیرا باهام بود..........
یه ماجرای خنده دار دیگه هم برامون پیش اومد تو یکی از غرفه ها به فروشنده پر چونه و خوش زبونی برخوردیم که من تا یه کتاب رو قیمت کردم گیر داد که باید بخریو تخفیف خوبی میدمو تو بااین همت اومدی نمایشگاه منم یه تخفیف ویژه میدم، طفلی دوستم اومد برام کلاس بذاره و تا گفت دوستم استاد کامپیوتره دیگه ول نکرد... حالا کتابه 4 جلدی از قراره 75 هزار تومااااان....کله ام سوت کشید و دائم میگفتم نه ترجیح میدم برندارم، مرسسسسییییی، شما ضرر میکنییییید، نه، یه کتاب برمیدارم، و رو هرکتابی انگشت میذاشتم اصلا قیمتشو نمیگفت....خدا میدونه که ما با چه ترفندی از دستش خلاصی یافتیم و وااااای که چقدر خندیدیم.....
بماند که به دنبال یکی از غرفه ها بودیم و تا آخر شبستان رفتیم و تازه فهمیدیم که همون اوایل بوده و دست از پا درازتر برگشتیم تا پیداش کردیمو شونصدتا کتاب ازش خریدیم....
حدود ساعت 5 هم خسته و کوفته برگشتیم خونه و چقدر هم موقع تقیم کردن کتابامون خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم.... ریحانۀ من خسته از بارها و من خسته از تلاش مضاعف راه رفتن با عصا....
و در آخر، ریحانۀ مهربانم ازت خیلی ممنونم که دو ساله همراهیم میکنی و با محبتهای بی دریغت منو شرمنده اون دل مهربون و دریائیت میکنی.... خیلی دوستت دارم.... الهی که به آرزوهات برسی و اون دعایی که گفتی برات بکنم هر چه زود تر برآورده بشه.....
پی نگاشت 1: آخر شب با دیدن کتابهام رویهم، وجدان درد گرفتم، که دوستم چطور اینارو حمل کرده و ذر دل گفتم کاش نصفشونو نخریده بودم..........
پی نگاشت 2: دیشب میخواستم آپ کنم اما آخرشب از خستگی بیهوش شدم.....
پی نگاشتِ پی نگاشتها: امروز یه هدیۀ خاص از یکی از شاگردهام به مناسبت هفته معلم گرفتم، یه هدیه ای که می دونم با علاقه و شوقی خاص تهیه شده و یکی از بهترین هدیه ها و خاص ترینشون بوده... یه لاک پشت کوچولوی سبز رنگ و باهوش... ( چند وقت پیش تو یه بحث آزاد کلاسی از حیوونا و جونورها حرف میزدیم که من گفته بودم ازین لاک پشت کوچولوها خیلی خوشم میاد....) و برام جالب بود که یادش بود و چه خلاقانه هدیه اش رو انتخاب کرده بود....
پیِ پی نگاشت: راااسسسسستی اسمشم به انتخاب سمیرا جون گذاشتیم شــــــلمـــــــــــان
می اگهی ====== نماد تبلیغاتی متفاوت
برای تبلیغات رایگان عکسدار به سایت ما مراجعه نمایید
www.meagahi.ir