برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

قصـه نیستم تا بـگــویی
نغمه نیستم تا بخـوانی
صدا نیستم که بشـنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

خسته ام!
خسته از این راه، از این جاده
این راه به کجا می رود؟
این جاده راه به کجا دارد؟
کاش می دانستم
ته این جاده کجاست؟
نفسم گیر افتاده است در حجم تنم
تـَوان پاهایم را از دست داده ام
گویی در حصاری گیر افتاده ام
اما چه کنم
باید بروم...
هوا گرم است
من عطش دارم
تشنه ام
تشنۀ جرعه ای آب
که گلو تازه کنم
اما مانده ام
بغض گلویم را چه کنم؟
اشک چشمانم را چه کنم؟
دیگر تاب ندارم
چه سخت و ناممکن شده است
ادامۀ این راه،
ای کاش دستی بود
آغوشی بود که مرا در خود میکشید و
با خود می برد
به سوی نور، به سوی ابد
و نمی ماند ردپایی از من.....


˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

یه دوستی نــاب

جمعه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۱۰ ق.ظ

یکــی بود، یکــی نبود، دوتـا دوست بودن که خیلی بهم دل بسته بودن و خیلی بهم شبیه بودن، خیلی کاراشون، خیلی رازاشون، خیلی حرفاشون بهم شبیه بود و این شباهت باعث شده بود که اونا بهم نزدیکتر بشن. اولش بحث استاد و شاگردی بود و یکی به اون میگفت استــــاد .... اما کمی بعد مثل دوتا خواهر شده بودن و رازشون و درددلهاشون رو توی گوش هم زمزمه میکردن... همدیگرو دلداری میدادن...

یه روزی یکیشون که مهــربون تر بود اون یکی رو برد یه امامزاده1 که خیلی با صفا بود و خیلی دلشون رو آروم کرده بود... اونا یه دوست هم داشتن که خیلی معصومانه شهید شده بود و اونجا خوابیده بود برا همیشه و یاد اون دوستشون همیشه باهاشون بود...

یه روز دیگه هم اون یکی این یکی رو برد یه امامزاده2ی با صفای دیگه، که اینبار این یکی دوست خوشش اومده بود از اونجا؛ و خیلی بهشون زیارت چسبیده بود و باز آرومشون کرده بود. آخه این دوتا دل بیقراری داشتن که هیچ مرحمی برا دلشون پیدا نمی کردن جز زیارت.... اون دو تا باهم قرار گذاشتن که ازین به بعد به امامزاده های دیگه هم برن و اینجوری بیشتر باهم باشن و آروم باشن...

اما یکیشون همیشه به اون یکی یه جورایی زحمت میداد و اون یکی چون خیلی مهــربون بود مهــربانانه به اون محبت میکرد و گاهی خجالتش میداد و اونو تو دلش پشیمون میکرد از رفتنشون آخه احساس میکرد داره دوست مهربونشو اذیت میکنه...

گاهی وقتا اون دوتا بهم میگفتن مهـــربون.. گاهی اون یکی به این یکی میگفت، گاهی هم بالعکس، اما هربار بعد از گفتن این کلمه، هرکدوم به اون یکی میگفت خودتی و اینکار چند بار تکرار میشد و بعد هردوشون میخندیدن...

الهی که دوستیشون ابـــدی باشه و همیشه شـــاد باشن........ الهی که همه دوستی ها اینقدر پاک و زیبا باشه و همه دوستی ها پایدار همیشگی باشه...

 

1-    امامزاده علی اکبر (ع)

2-    امامزاده عینعلی و زینعلی (ع)

 

پی نگاشت: کی میگه فرشته تو آسموناست؟؟؟....... من امروز رو زمین دیدمش و هر لحظه هم حسش میکنم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۱/۱۸
تـــ ـارا

نظرات  (۷)

سلام عزیز دلم به روز ترین مطلب در مورد سردار شهید ناصر بهداشت فرمانده گردان حمزه لشکر25کربلا+تصاویر منتشرنشده را با عنوان: سردار چنگوله، فرمانده ای که امام سرش را بوسید. دریافت کنید و حتما استفاده کنید..
در وبلاگ:( لشکر 25 دات بلاگفا دات کام)
اصلا همش خودتی خودتی خودتی
اصنشم آینه

پاسخ:
آیـــــــــــــــــــــنــــــــــــــه..........
خیلی روز خوبی بود یه روز از روزای خوب خدا
ازت ممنونم که کنارم بودی

پاسخ:
منم ازت ممنونم دوستم.........
ایشالله که دوستیشون پایدار بمونه...
آمین...
در مورد پی نگاشتت:حتما عسک خودتو تو آینه دیدی


پاسخ:
هیچم نه عسک بود، نه خواب، نه رویا.... کاملا واقعی واقعیه.....
خوش به حال این دوست که اون یکی رو داره، و خوش به حال اون یکی که این یکی رو داره!
ایشالله همیشه برای هم بمونین.

پاسخ:
تشکر باران جان.. مرسی از محبتت
ان شاالله در محضر بی بی فاطمه زهرا ناب باشیم
یاحق

پاسخ:
انشاالله......

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی