برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

قصـه نیستم تا بـگــویی
نغمه نیستم تا بخـوانی
صدا نیستم که بشـنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

خسته ام!
خسته از این راه، از این جاده
این راه به کجا می رود؟
این جاده راه به کجا دارد؟
کاش می دانستم
ته این جاده کجاست؟
نفسم گیر افتاده است در حجم تنم
تـَوان پاهایم را از دست داده ام
گویی در حصاری گیر افتاده ام
اما چه کنم
باید بروم...
هوا گرم است
من عطش دارم
تشنه ام
تشنۀ جرعه ای آب
که گلو تازه کنم
اما مانده ام
بغض گلویم را چه کنم؟
اشک چشمانم را چه کنم؟
دیگر تاب ندارم
چه سخت و ناممکن شده است
ادامۀ این راه،
ای کاش دستی بود
آغوشی بود که مرا در خود میکشید و
با خود می برد
به سوی نور، به سوی ابد
و نمی ماند ردپایی از من.....


˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

غیـــ ـر از خــــدا...

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۲، ۱۲:۲۵ ق.ظ

جاذبۀ سیب آدم را به زمین زد و جاذبۀ زمین سیب را!

فرقی نمی کند سیب یا آدم،

سقوط سرنوشت دل دادن به هر جاذبه ای غیر از خداست!




-------------------------------------------

> کاش دلم را جاذبه ای جز تو نباشد...

> خدایا عقربۀ قبله نمای دلم را بسمت خودت تنظیم کن...

۲۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۲۵
تـــ ـارا

آلــ ـزایـمـ ـر

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۳۵ ب.ظ

 

چمدانش را بسته بودیم

با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود. یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش؛

چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی.

گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم. یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !

گفتم: مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرند

گفت: کیا منتظرند؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند!

و ادامه داد: آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم.

    اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم؟

گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری، همه چیزو فراموش می کنی

گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول...

       تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟!

 


خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .

اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود، و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام .

زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم... توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم. قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند...

آبنات قیچی را برداشت

گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد

و گفت: چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد

یعنی شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آل چی ...

جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم

طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم

در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد زیر لب میگفت:

                                                                                                        من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر* !!



__________________________

* ایمیلی از یک دوست


۴۹ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۳۵
تـــ ـارا


ای خداوند، اینک با او وداع می کنیم، همانند وداع با عزیزی که فراقش بر ما گران است و رفتنش ما را غمگین و گرفتار وحشت تنهایی کند، عزیزی که او را بر ما پیمانی است که باید نگه داریم و حرمتی که باید رعایت کنیم و حقی که باید ادا نماییم.
پس، اکنون می گوییم:
بدرود ای بزرگ ترین ماه خداوند و ای عید اولیای خدا. بدرود ای گرامی ترین اوقاتی که ما را مصاحب و یار بودی، ای بهترین ماه در همه روزها و ساعت ها.
بدرود ای ماه دست یافتن به آرزوها، ای ماه سرشار از اعمال شایسته بندگان خداوند... *





* فرازی از وداع امام سجاد علیه السّلام با ماه مبارک (صحیفه سجّادیه. دعای45)

۲۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۲۴
تـــ ـارا

نزدیکــ ـترین حالت به خــــدا

سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۱۵ ب.ظ


                                                روزی پیامبر از حضرت علی پرسید:ای علی، میدانی در چه

                                                هنگامی یک بانو نزدیکترین حالت را به خدا دارد؟
                                                حضرت علی پاسخ را نمیدانست و از حضرت فاطمه پرسید

                                                و پاسخ حضرت فاطمه: نزدیکترین حالت زن با خدا زمانیست

                                                که زن خود را از نامحرم میپوشاند و چادر بر سر میکند.





> بعداً نوشت: چندی ست که مسئله اختیاری بودن حجاب را از گوشه و کنار می شنوم... و این مسئله منو خیلی نگران کرده...
  حجاب همانطور که در قرآن آمده واجب است و چون دینمان را با آگاهی می پذیریم پس با جانِ دل باید تمام احکامش را بپذیریم
  باشد که شرمنده خدایمان نشویم
...

-----------------------------------------------

+  لطفاً این پست را بخوانید: حدیث شریف معراج
+  لطفاً این پست هم مطالعه بفرمایید: یا زهرا

۲۵ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۱۵
تـــ ـارا

نشکن مرا

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۳۲ ق.ظ

با چه چیزی آزمایشم می کنی؟
به داشته هایم یا به داده هایت؟
به نداشته هایم یا به نداده هایت؟
به دلم یا به عقلم؟
به ایمانم یا به ...
نه خدای بزرگم هرچه می خواهی آزمایشم کن
جز "ادعایم"

جز "آبرویم"
نشکن مرا در مقابل خودم ...

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۳۲
تـــ ـارا

غرق مستی سحر

پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۲۱ ب.ظ


وقت سحر است خیز ای مایه ناز

  نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز*



سحر بعد از شب قدر، بعد از دعا و استغفار،

می چسبد سبکی و آرامشش،

گویی خالی از هر سنگینی گناهی،

تولدی دوباره ...

به خود قول میدهی این تازگی  و سبکی را هر طور شده حفظ کنی

قول میدهی گناهان گذشته را دیگر تکرار نکنی و...

خدا کند یادمان نرود... و مثل سالهای پیش بعداز ماه رمضان همه این ساعات و لحظات ملکوتی را فراموش نکنیم...

.

.

.

این سحرم به یادماندنی ترین سحر شش سال اخیرم بود

چون تو بودی... آمدی و نشستی... و من خیره در نگاهت،  هوایی که نفس کشیدی را نفس کشیدم، و غرق مستی این سحر زیبای فراموش ناشدنی، خدا را شکر گفتم و در دل  آرزو کردم تکرار سحرهای  سالهای دور را...

سحرهای با تو را.... چقدر دوست میداشتم...




* خیام


۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۲۱
تـــ ـارا

غم عشق علی (ع)

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۳۴ ب.ظ


کو، آن که بردوشش کشاند در دل شب
قوت یتیم و دردمند و زار و مضطر
از ماتم جانکاه او هر رادمردى
دست مصیبت مى زند بر سینه و سر . . .




> وای بر ما اگر استغفارمان برای سبک شدن بار گناه و کم شدن عذاب وجدان برای ادامه دادن گناهانمان باشد نه برای توبه و ترک آن...

شب قدر شب بیدار شدن است... نه بیدار ماندن...دعا کنیم بیدارشویم...
    اگر یادتان بود و دلتان را باران گرفت دعایی به حال بیابان دل منم کنید
    التماس دعا




۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۳۴
تـــ ـارا

شب قدر است و طی شد نامه هجر

شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۳۳ ب.ظ

تشنه ام این رمضان تشنه تر ازهر رمضانی

شـب قــــدر آمده تا قــدر دل خویش بدانی
لیلة القـــدر عزیزی است بیــا دل بتکانیـم
سهم ما چیست از این روز همین خانه تکانی







> خدایا قدر ما را به قدر مولاعلی(علیه السلام) نزدیک فرما.

> یا صاحب الزمان
  ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواه
  ورنه گدا طلب آب و نان کند






۱۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۳
تـــ ـارا

نمازی بدون یــادی از دنیـا...

جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۲۵ ب.ظ

حسـرت یک چیـز به دلم مانده است
آن هم نمازیــ ـست که قسمتــم شود
بدون یــادی از دنیـا، پر از یــاد خدا
دلم به دو رکعتش هم راضیست...!








------------------------------------------

>  ماه عسلِ امروز منو به یاد چیزهایی انداخت که مدتها بود فراموشش کرده بودم...

> خدایا شکرت!... به خاطر چیزهایی که نداشتم اما به جاش خیلی چیزهای دیگه رو بهم دادی...




۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۲۵
تـــ ـارا

اقیانوس کرامت و سخاوت

چهارشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۱۱ ق.ظ


سلام بر لحظه ‏هایی که تو را آوردند!
سلام بر لب‏های رسول اللّه‏ که میلاد تو را به درگاه پروردگار، سبحه گفت و نام یگانه‏ ات را از دست جبرئیل گرفت و

در گوش عصمتت زمزمه کرد!
سلام بر لبخند سرافراز علی علیه‏ السلام ، که در طلوع تو اتفاق افتاد!
سلام بر تو، امامتِ فردای پس از علی!
سلام بر تو، شباهتِ بی‏شائبه محمدی!
سلام بر اقیانوس کرامت و سخاوتی که از دامان «کوثر» و «ابوتراب» برخاست.




>  امام حسن: بهترین نیکویی، اخلاق نیکو است.

>  میلادش مبارک

بخوانیدش: سیره عملی امام حسن علیه السلام

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۱
تـــ ـارا

آب...

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۳۴ ب.ظ

یک روز تشنه مانده ام و رفته ام ز تاب ... 

یادم رسید تشنگی کودک رباب ...

افطار شد و روی لبم بود زمزمه ...

کودک مگر چقدر می خورد از نهر آب، آبـــــــــــــــــ ... !!




__________________________________


>  یا علی اصغر.. یا ابا عبدالله الحسین(ع)...

>>  بیایید برسر سفره افطار به یاد کوکان سرطانی نیز باشیم...


۱۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۷:۳۴
تـــ ـارا

نان و خرما

سه شنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۰۹ ب.ظ

   آرام قدم برمیداشت، چیزی تا افطار نمانده بود، آنروز هیچ فروش نکرده بود هرچه چند چهارراه واقع در خیابان را بالا و پایین کرده بود، دریغ از یک مشتری... ساکش بر شانه سنگینی میکرد. دیگر رمق نداشت، فقط دلخوش لقمه نان و خرمایی بود که صبح برای افطارش برداشته و در ساکش گذاشته بود. امروز هم باید دست خالی به خانه بازمیگشت. نسخه داروهای پدر را چه میکرد؟
   در این افکار بود که چشمش به پسرک فال فروشی افتاد، جثه نحیفش را روی جدول کنار خیابان ول داده بود و بی رمق به روبرو نگاه میکرد، رنگ پریده و لبان خشکیده پسرک چون خنجری به دلش نیشتر زد، خودش شاهد بود که او هم از صبح دربدر در این چهارراه دنبال فروش فالش بوده، اما در این گرمای طاقت فرسا چه کسی به فکر فال خریدن بود، رفت جلوی پسرک زانو زد، رنگ پریده و بی رمقی پسرک بیش از آن بود. با چند سوال و جواب فهمید پسرک کوچک حتی ناهار هم نخورده است... فکر کرد و دست برد به ساکش و لقمه اش را به پسرک داد. چشمان پسرک برق زد و تندتند تشکر کرد و با ولع شروع به گاز زدن لقمه کرد و او با لبخندی به پسرک خیره شد گویی به زیباترین منظره دنیا نگاه میکند. کمی بعد از جابرخاست و به راهش ادامه داد، صدای اذان از مسجد برخاست، در دل صلواتی فرستاد، این افطار برایش شیرین ترین افطار دنیا بود...





۲۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۲ ، ۱۳:۰۹
تـــ ـارا

گوشه حَـرَمت آرزوست...

پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۸:۱۴ ب.ظ

گوشه ابروی تست منزل جانـم

خوشترازین گوشه پادشاه ندارد*

 


گوشه: یادم آمد؛ آن گوشه ی  صحن انقلاب... گنبد طلایی، حرم، پنجره فولاد، سقاخانه... همه پیش رویم ...

       من و تو و آقای آفتاب و خدایم... چقدر میچسبد مناجات در این گوشه...

گوشه: گوشه ی ضریح شش گوشه ی آقای مظلومم... چقدر آرزو دارم مناجات در این گوشه هم شود خاطره ام...


-----------------------------------------------------------------

> امروز... کلاس خط... سخت است دل کندن از کلاسی که نه فقط درس خط آموختم و مشق خط کردم

   بلکه خیلی چیزها آموختم از استادش... در این کلاس گوهری یافتم که تا ابد مهرش در دلم و یادم هست...

> چقدر این پنشمبه ها را دوست داشتم... چقدر رنگ و بویش برایم شیرین بود...  چقدر دلخوش این پنشمبه ها بودم...

> چقدر سخت بود لحظه آخر... لبخند برلب... بغضی در گلو... و قلبی...



* حضرت حافظ


 

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۲ ، ۲۰:۱۴
تـــ ـارا

میهمـــانی خـــدا

چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۰۵ ق.ظ

ماه مبارک آمد، ای دوستان بشارت

کز سوی دوست ما را هر دم رسد اشارت

آمد نوید رحمت، ای دل ز خواب برخیز

باشد که باقی عمر، جبران شود خسارت





بارها گناه...
تکرار خطا...
و باز به امید بخشش ات...
دوماه گذشت از بارش رحمتت
اما...
باز هم غفلت...

به خودم که نگاه می کنم،
از اختیار خودم خجالت می کشم...
پای سفره ی میهمانی ات





>  امام صادق-علیه السلام-:  خواب روزه دار عبادت، خاموشی او تسبیح، عمل وی پذیرفته شده و دعای او مستجاب است."
>  شاید حاجت من در بند کلامی از جانب تو به خدا باشد.. در خلوت دلت با خدا دعایم کن...
> التماس دعــــا


۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۲ ، ۰۱:۰۵
تـــ ـارا

و باز نیامدی...

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۷:۲۶ ب.ظ

یکی یکی جمعه هایم را با یادت غروب میکنم و باز نیامدی...

و باز منتظریم...





-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

>      روزی بیاد ماندنی با دودوست؛ دوستی که اولین بار بود دیدمش و دوستی که رحمتی ست برایم...

>      بهاری  به لطافت گلبرگها، غنچه ای با عطر بهشت... بوییدنش و در آغوش کشیدنش چه زیبا بود برایم.

>    الحق که دیروز بهار را در اولین ماه تابستان با تمام وجودم حس کردم.

>  نگرانی...



۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۲ ، ۱۹:۲۶
تـــ ـارا

دلم گرفته...

شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۳۹ ق.ظ

دلم گرفته
بیا برای دلتنگی ام دعا کن!
چیزی در سینه ام دارد غروب می کند
بیا برای غروب های تنهایی ام دعا کن!
مرا که از عشق شکسته ام
برای آبادانی ام
با عشق دعا کن!



> باز جمعه ای دیگر... گذشت....

>> آقا بیا...

>>> مایه آرامش این روزهای من، شما هم دعوت میکنم به شنیدنش:


دریافت




۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۲ ، ۰۰:۳۹
تـــ ـارا

شعبان به نیمه رسید... نیامدی...

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۵۴ ق.ظ

السلام علیک یا صاحب الزمان


ای دل شیدای ما گرم تمنای تو

کی شود آخر عیان طلعت زیبای تو

نیمه شعبان بود روز امید بشر

شادی امروز ماست نهضت فردای تو




> کجایى اى همیشه پیدا از پس ابرهاى غیبت؟


۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۲ ، ۰۰:۵۴
تـــ ـارا

رهایی یا دلتنگی...

يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۰۳ ب.ظ

خورشید باش که اگر خواستی نتابی... نتوانی! *

 


* دمی تأمل و تفکر... ، پایان برگه آخرین امتحان...


> دو احساس توأمان...

  یکی احساس رهایی و آسودگی از شب نخوابی ها، ورق زدن کتابها و جزوه ها، دلهره و اضطراب، غرغر و گلایه از اساتید و نحوه سوالها و لحظه شماری برای امروز!...

  یکی دلتنگی زودهنگام برای درس و کلاس و... خنده دارست این دلتنگی درحالیکه هنوز چند ساعتی نمیگذرد از آخرین امتحان ترم بهار!


> دنیای رنگی ام را دوست دارم... حتی رنگهای تیره و کدرش را...


 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۰۳
تـــ ـارا

...

جمعه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۴۹ ب.ظ



یار من یوسف نیا، اینجا کسی یعقوب نیست
لحظه ای چشمانشان از دوریت مرطوب نیست
ای گل زیبای من از غربتت اشکی نریخت
نازنین، اینجا خدا هم پیششان محبوب نیست
گرچه در هر جمعه ای زیبا دعایت میکنند
این دعاها بر زبان است جنسشان مرغوب نیست...


الهم عجل لولیک الفرج




> شرمنده ایم آقا... دلمان را خوش کرده ایم به انتظار، اما منتظران واقعی نیستیم...

> چرا هایی در زندگیم هست که به گمانم هیچوقت به جوابشان نمی رسم...



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۴۹
تـــ ـارا

لطیف تر از گلبرگها

يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۴۳ ق.ظ

وقتی موقع سختی، دیگر هیچ چاره ای نداری و از همه جا و همه چیز مونده باشی و درد و استرس کارهای ناتمام پایان ترم کلافه ات میکند، و ناچاری تاکیدها و گوشزد های دکتر هم به گوش بگیری و دست به سیاه و سفید نزنی اونوقته که دوستان لطیف تر از  برگ گلت مهربانانه به دادت میرسند و تنهایت نمی گذارند و چه خالصانه به یاریت می شتابند و هر کدامشان گوشه ای از کار را با محبت تمام انجام می دهند و تو آن لحظه بهترین احساس دنیا را داری و خدا را سپاس می گویی برای داشتنشان... و در دل دعایشان میکنی و از خدای مهربان هر چی خیر و خوبی رو برایشان طلب میکنی... باشد که خدای دوست بشنود صدایت را....   



دوستان مهربانتر از هر مهربانی، دوستتان دارم و هیچ ندارم جز دعای خیر و اینکه بگویم:

صمیمانه دوستتان دارم و خواهم داشت

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۴۳
تـــ ـارا