دلم میگیرد...
این روزها وقتی به وبلاگ دوستان سر میزنم، دلم میگیرد... نمیدانم چه شده که هر روز شاهد خاموش شدن چراغ خانه دوستان مجازیم هستم|، که هرکدامشان برایم عزیزند، ... دلم میگیرد وقتی می آیم و میبینم یکی یکی عزم رفتن کرده اند، آنهایی که عادت کرده ام بهشان، آنهایی که سرایشان مأمن تنهاییم بود و آرامش بخش وجودم، وقتی میخواندمشان غمهایم را فراموش میکردم و با غمشان غمگین و با شادیشان شاد میشدم... حال می آیم و میبینم که نیستند... برخی شان هیچ نشانی از خود نمیگذارند و این بیشتر غمگینم میکند... دلتنگشان میشوم... حس از دست دادنشان تلخ است.
نمیدانم چه بگویم جز اینکه فقط آرزوی سلامتی و شادکامی برایشان داشته باشم... حالا هر کجا هستند...
و اما این آخری که دیشب بود، بیش از همه مرا ناراحت کرد، خودش میداند که بار و بُنه ام را بخاطر وجود نازنینش اینجا پهن کردم... و به یُمن وجود عزیزش بود که با بقیه دوستان مجازیم آشنا شدم... اما گویا اینگونه آرام تر است و شاید اینگونه به صلاحش باشد... پس باید سکوت کنم... و گلایه نکنم...
کم کم دارم به جایی میرسم که دیگر حالی برایم نیست، که بیایم و جای خالیشان را ببینم...
شاید من هم روزی رفتم...
- - - - - - - - - - - - - - - -
- فقط دلگرم اینم که هستی در لحظه لحظه هایم، حال می خواهی فقط اینجا نباشی...
- وقتی میدانم خودت ناراحتی و مشکلات کاری امانت نمیدهد اما بازهم بیادمی و نگرانمی، دلم خوش میشود که کسی هست که در میان دغدغه هایش جا دارم... ممنونم ازت...
- کاش میشد برخی خاطره ها را کامل از ضمیرم پاک کنم...