آرام قدم برمیداشت، چیزی تا افطار نمانده بود، آنروز هیچ فروش نکرده بود هرچه چند چهارراه واقع در خیابان را بالا و پایین کرده بود، دریغ از یک مشتری... ساکش بر شانه سنگینی میکرد. دیگر رمق نداشت، فقط دلخوش لقمه نان و خرمایی بود که صبح برای افطارش برداشته و در ساکش گذاشته بود. امروز هم باید دست خالی به خانه بازمیگشت. نسخه داروهای پدر را چه میکرد؟
در این افکار بود که چشمش به پسرک فال فروشی افتاد، جثه نحیفش را روی جدول کنار خیابان ول داده بود و بی رمق به روبرو نگاه میکرد، رنگ پریده و لبان خشکیده پسرک چون خنجری به دلش نیشتر زد، خودش شاهد بود که او هم از صبح دربدر در این چهارراه دنبال فروش فالش بوده، اما در این گرمای طاقت فرسا چه کسی به فکر فال خریدن بود، رفت جلوی پسرک زانو زد، رنگ پریده و بی رمقی پسرک بیش از آن بود. با چند سوال و جواب فهمید پسرک کوچک حتی ناهار هم نخورده است... فکر کرد و دست برد به ساکش و لقمه اش را به پسرک داد. چشمان پسرک برق زد و تندتند تشکر کرد و با ولع شروع به گاز زدن لقمه کرد و او با لبخندی به پسرک خیره شد گویی به زیباترین منظره دنیا نگاه میکند. کمی بعد از جابرخاست و به راهش ادامه داد، صدای اذان از مسجد برخاست، در دل صلواتی فرستاد، این افطار برایش شیرین ترین افطار دنیا بود...
گوشه ابروی تست منزل جانـم
خوشترازین گوشه پادشاه ندارد*
گوشه: یادم آمد؛ آن گوشه ی صحن انقلاب... گنبد طلایی، حرم، پنجره فولاد، سقاخانه... همه پیش رویم ...
من و تو و آقای آفتاب و خدایم... چقدر میچسبد مناجات در این گوشه...
گوشه: گوشه ی ضریح شش گوشه ی آقای مظلومم... چقدر آرزو دارم مناجات در این گوشه هم شود خاطره ام...
-----------------------------------------------------------------
> امروز... کلاس خط... سخت است دل کندن از کلاسی که نه فقط درس خط آموختم و مشق خط کردم
بلکه خیلی چیزها آموختم از استادش... در این کلاس گوهری یافتم که تا ابد مهرش در دلم و یادم هست...
> چقدر این پنشمبه ها را دوست داشتم... چقدر رنگ و بویش برایم شیرین بود... چقدر دلخوش این پنشمبه ها بودم...
> چقدر سخت بود لحظه آخر... لبخند برلب... بغضی در گلو... و قلبی...
* حضرت حافظ
ماه مبارک آمد، ای دوستان بشارت
کز سوی دوست ما را هر دم رسد اشارت
آمد نوید رحمت، ای دل ز خواب برخیز
باشد که باقی عمر، جبران شود خسارت
یکی یکی جمعه هایم را با یادت غروب میکنم و باز نیامدی...
و باز منتظریم...> روزی بیاد ماندنی با دودوست؛ دوستی که اولین بار بود دیدمش و دوستی که رحمتی ست برایم...
> بهاری به لطافت گلبرگها، غنچه ای با عطر بهشت... بوییدنش و در آغوش کشیدنش چه زیبا بود برایم.
> الحق که دیروز بهار را در اولین ماه تابستان با تمام وجودم حس کردم.
> نگرانی...
دلم گرفته
بیا برای دلتنگی ام دعا کن!
چیزی در سینه ام دارد غروب می کند
بیا برای غروب های تنهایی ام دعا کن!
مرا که از عشق شکسته ام
برای آبادانی ام
با عشق دعا کن!
> باز جمعه ای دیگر... گذشت....
>> آقا بیا...
>>> مایه آرامش این روزهای من، شما هم دعوت میکنم به شنیدنش: