برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

قصـه نیستم تا بـگــویی
نغمه نیستم تا بخـوانی
صدا نیستم که بشـنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

خسته ام!
خسته از این راه، از این جاده
این راه به کجا می رود؟
این جاده راه به کجا دارد؟
کاش می دانستم
ته این جاده کجاست؟
نفسم گیر افتاده است در حجم تنم
تـَوان پاهایم را از دست داده ام
گویی در حصاری گیر افتاده ام
اما چه کنم
باید بروم...
هوا گرم است
من عطش دارم
تشنه ام
تشنۀ جرعه ای آب
که گلو تازه کنم
اما مانده ام
بغض گلویم را چه کنم؟
اشک چشمانم را چه کنم؟
دیگر تاب ندارم
چه سخت و ناممکن شده است
ادامۀ این راه،
ای کاش دستی بود
آغوشی بود که مرا در خود میکشید و
با خود می برد
به سوی نور، به سوی ابد
و نمی ماند ردپایی از من.....


˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

خاطرات سفر

جمعه, ۲۸ مهر ۱۳۹۱، ۰۱:۴۸ ق.ظ

نمی دانم از کجا شروع کنم، از کجا بگویم که این سفر لحظه لحظه اش برایم خاطره بود از همان اول اولش، همانجایی که مقابل درب خانه سمیرا برای اولین بار با فاطمه دوستش آشنا شدم و برای اولین بار مادر مهربان دوستم را دیدم، مادری که مارا از زیر قرآن عبور داد و مارا به خدا سپرد و نگاه مادرانه اش بدرقۀ راهمان شد.

آنجایی که در ایستگاه راه آهن به قرارمان رسیدیم و و با تک تک همسفرهایم آشنا شدم، با چه دلهره و اضطرابی خودمان را به قطار رساندیم و در آخرین دقایق قبل از حرکت در داخل کوپه هامان جای گرفتیم، لحظه ای که قطار حرکت کرد دل من هم کنده شد، آخر برای اولین بار بود که بدون خانواده به سفر می رفتم اما مقصدم مرا از هر گونه دلتنگی باز میداشت چرا که داشتم می رفتم به بهترین جا از جاهای خوب زمین، به قطعه ای از بهشت، و ساکن آنجا مرا لبریز از عشق خود کرده بود...

از بی خوابی ها و دلهره داخل قطار بگویم که هر چه به مقصد نزدیک تر می شدیم من بیتاب تر میشدم، بیتاب وصال...

از آنجا بگویم که نیمه شب به هتل رسیدیم و چه بیقرار بودم و با عجله وسایل را به دل اتاق سپردیم و وضو ساختیم و به سوی حرم براه افتادیم. و چه نماز صبحی بود در مقابل گنبد طلایش...

آنجا را بگویم که صبح بعد از نماز به اتاق هایمان رفتیم و خسته از راه در خواب ناز بودیم که صدای در همه را بخود آورد، اما همه خسته تر از آن بودیم که به آن صدا توجه کنیم، و اما یکی از دوستان برخاست و در را گشود و صدای مردانه ای طنین انداز شد که "خانم چند نفرید؟" و دوستمان بیحال پاسخ داد: "12نفر"... و باز آن صدای مردانه که گفت: "ظهر دعوتید مهمانسرای حضرت!" و صدای دوستمان که جان گرفت و ناباورانه پرسید "راست میگید آقا؟!" . بلافاصله آمد و مژده اش را به ما داد، و ما نمی دانیم دیگر چطور بلند شدیم و اشکها و شادیها و ناباوریها بود که ما را بخود آورد و ناباورانه بهم میگفتیم دعوتیم، دعوت آقا... آقای رئوفمان ما را به سفرۀ کریمانه خویش خوانده بود، آن روز 23 ذیقعده وفات آن بزرگوار به روایت بود، و در آن روز دست مهر بر سر ما گدایانش کشیده بودند، و چه زیبا بود آن لحظات و چه مطبوع بود آن غذا، دلمان نمی آمد بخوریمش و نگاهمان بر ظرف غذا و اشک در چشمانمان، و چه لحظات وصف ناشدنی ای برایمان رقم خورده بود...

هیچوقت در بند شکم نیستم، اما آنروز چه گرسنه شده بودم و حریص....

و لحظات نیایش، راز و نیازمان، اشک.... و گنبد طلائی در صحن انقلاب، از خدا می خواستم این لحظات تا ابد ادامه داشته باشد...

و یاد دوستان، دوستان مجازی و حقیقی، آنها که التماس دعا گفته بودند و آنهایی که نگفته بودند، همه را یاد کردیم در ناب ترین حالمان، خدا کند قابل باشیم و دعاهایمان برایشان کلیدی راه گشا باشد....

و روز دوم سفر هم به همین منوال گذشت، باز صحن انقلاب و گنبد طلائی و پنجرۀ فولاد و سقاخانه که تشنگان دورادورش حلقه می زدند، دعا و نیایش و راز ونیاز با آقای مهربانیها، در کنار ناب ترین دوست دنیا.... چه حالی میداد...

و اما در سفری که یک فرشته بی بال همیشه و هر لحظه در کنارت باشد، شیرینی اش صد چندان می شود...

سفر با ناب ترین دوست دنیا چه مزه ای دارد، دوستی که مهربانی اش و فداکاری اش را در طول عمرت از هیپکس ندیده ای، دوستی که ثانیه ثانیه سفرش را با تو تقسیم کند و در هیچ لحظه ای تنهایت نگذارد، نفسش را با نفست تنظیم کند، خوابش را، و هر چه که فکر کنی را، من از این دوست چه بگویم که هرچه از لطف و مهربانیش بگویم باز ذره ای اش را نتوانم بازگو کنم... می دانم که تا عمر دارم نمی توانم گوشه ای از محبتش را جبران کنم... چه کنم که نا توانم در برابر خوبیهایش و و زبانم الکن... فقط از خدا بهترینها را برایش آرزو می کنم.

و شب جمعه و دعای کمیل و سوره یاسین.... صدای دو دوست باران و سیّده عزیزم که خدا میداند چقدر آرزو داشتم هر دویشان در این سفر کنارمان بودند....

و اما روز آخر سفرمان، روز دحو الارض*، چه دلتنگ بودم از اینهمه کوتاه بودن سفر، و چه غمگین از اینکه بهترین روزها، بهترین حالها رو به پایان است...

نوای نقاره خانه و دعای ندبه ای فراموش ناشدنی، پیرزنی رنجور و نحیف و خمیده، که عاشق آقایمان بود، و دعایش که برای همیشه در گوشم زنگ می زند...

از لطف و صفای دوستان همسفرم هم هر چه بگویم  کم گفتم که مهربانی و همدلی شان وصف ناشدنی بود...

و چه التهابی بود لحظات وداع با آقایم... که بهتر است نگویم از این لحظات...

 


لازم است عذرخواهی کنم از دوستان خوبم، بخاطر تأخیرم، سرماخوردگی ای که از قبل سفر همراهم بود بعد از بازگشتم به اوج رسید و طوری منو از پا اندخت که دو روز استراحت مطلق داشتم و بعد هم درسها و کارهای عقب مانده امان نمیداد...

به قول دوست عزیزی گویا جنبۀ سفر نداشتیم....


------------------------------------

* توضیحاتی در باب دحوالارض:

1- دحوالارض - ویکی پدیا

2- دحوالارض چیست؟



۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۱ ، ۰۱:۴۸
تـــ ـارا

Title-less

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۵۵ ب.ظ
سلام دوستان عزیز

روز شنبه حدود 4 صبح به تهران رسیدم. به یاد همه تان بودم و دعاگویتان....

الان یکم کسالت دارم و یکسری کار، در اولین فرصت سفرنامه را می نویسم...


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۱ ، ۲۳:۵۵
تـــ ـارا

سفر بهشتی

دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۴۲ ق.ظ

   چشمهایم را روی هم می گذارم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم، با حرکت قطار دل من هم به پرواز درمی آد. به سوی حرم، صدای نقاره گوشم را نوازش میدهد، صدای زمزمه ها و استغاثه های اطرافیان در گوشم می پیچد، همه جا نور است و دعا و دعا... هر که آنجاست حاجتی در دل دارد و همه لبهایشان به دعا شکوفه بسته. آن سو کسی به نماز ایستاده  و آن سو تر کسی دست به آسمان گشوده با اشکی روان بر گونه حاجتی را طلب میکند. همه دست نیاز به سوی آقای مهربانی ها دارند و چشم امید به سوی او...

   این روزها، حال من اینگونه است، هر لحظه و هر دم خودم را در بهشت می بینم، کنار آقای خوبیها و مهربانی ها، کنار آقای خورشید...

   هر روز که به روز موعود نزدیک تر می شوم بی تاب تر می شوم، بی قرار تر، گویی باورم نمی شود که من هم زائرم، مسافر بهشت.... مسافر نقطه ای از بهترین جای زمین... دلشوره دارم مبادا که این سفر بهم بخورد و بی نصیب بمانم از این موهبت. و هر روز قلبم بیشتر می تپد و هر روز بی قرار تر از روز پیش. دوست دارم همه روزها و شبها و ساعت ها و ثانیه ها را جلو بکشم و برسم به سه شنبه ساعت 2، به ساعت حرکت، نه... باز هم جلوتر به لحظه ای که پا به صحن می گذارم و گنبد خورشید گونۀ حرم آقایم را با چشمانم می بینم.

اگر قابل باشم و مقبول واقع شود نایب الزیارۀ همه تان هستم...

 

   آقایم!... آقای مهربانم... هنوز باور ندارم، تا وقتی که پا در حرم شریفت نگذارم، در باورم نمی گنجد... شنیده بودم که چه مهربانی، لطفت شامل حالم شده که این حقیر را در حرمت جای می دهی...

 

 -----------------------------

× دیدی دعایمان مقبول واقع شد، انتظار ها به سر می رسد و من با تو، در کنارتو، هم دوش تو به بهشت می رویم...

× در این سفر آرزو داشتیم چند نفری در کنارمان باشند، اما گویی قسمت نبود و سعادت نداشتیم...

× در این سفر خیلی از اولین ها را تجربه خواهم کرد.

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۱ ، ۰۰:۴۲
تـــ ـارا

...

جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۰۷:۳۶ ب.ظ

من بــــــــــــــــــــــی تو

شعـــــــــــــــــــــر خواهم گفت...

تو بی مــــــــــــــــــــن چه خواهی کرد؟

اصـــــــــــــلا یادت هست که نیـــــــــــــستم...؟




و چقدر تازگی دارد برایم روزهایی که به امید آمدن کسی دلخوش نیستم

و شبهایی که از نیامدنش دلــگیر نمیشوم...بی کسی هم عالمــی دارد...




تنهایی یعنی ببینی گوشیت از خودت ساکت تره..


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۱ ، ۱۹:۳۶
تـــ ـارا

متــــرســــک عاشـــق

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۱، ۱۰:۵۲ ب.ظ

مترسک بهم می­گفت عاشق شده. عاشق یکی از مترسک‌های مزرعه همسایه.

بهش گفتم تو چطوری عاشقش شدی؟ مگه تو خاک اسیر نیستی؟

گفت: یه کلاغ ازش خبر می­آره، منم می­ذارم یه کم ذرت بخوره.

کاش همون لحظه بهش گفته بودم که اون اطراف هیچ مزرعه‌ای نیست، لااقل الان در آتش حسرتش خاکستر نشده بود.

             


۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۱ ، ۲۲:۵۲
تـــ ـارا

متــــرســــک تنهـــا

سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۳۰ ق.ظ


از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟

پاسخم داد: در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم: راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

گفت: تو اشتباه می کنی!

زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!


جبران خلیل جبران

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۱ ، ۰۰:۳۰
تـــ ـارا

دلم میگیرد...

شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۱، ۰۱:۱۰ ق.ظ

این روزها وقتی  به وبلاگ دوستان سر میزنم، دلم میگیرد... نمیدانم چه شده که هر روز شاهد خاموش شدن چراغ خانه دوستان مجازیم هستم|، که هرکدامشان برایم عزیزند، ... دلم میگیرد وقتی می آیم و میبینم یکی یکی عزم رفتن کرده اند، آنهایی که عادت کرده ام بهشان، آنهایی که سرایشان مأمن تنهاییم بود و آرامش بخش وجودم، وقتی میخواندمشان غمهایم را فراموش میکردم و با غمشان غمگین و با شادیشان شاد میشدم... حال می آیم و میبینم که نیستند... برخی شان هیچ نشانی از خود نمیگذارند و این بیشتر غمگینم میکند... دلتنگشان میشوم... حس از دست دادنشان تلخ است.

نمیدانم چه بگویم جز اینکه فقط آرزوی سلامتی و شادکامی برایشان داشته باشم... حالا هر کجا هستند...

و اما این آخری که دیشب بود، بیش از همه مرا ناراحت کرد، خودش میداند که بار و بُنه ام را بخاطر وجود نازنینش اینجا پهن کردم... و به یُمن وجود عزیزش بود که با بقیه دوستان مجازیم آشنا شدم... اما گویا اینگونه آرام تر است و شاید اینگونه به صلاحش باشد... پس باید سکوت کنم... و گلایه نکنم...

کم کم دارم به جایی میرسم که دیگر حالی برایم نیست، که بیایم و جای خالیشان را ببینم...

شاید من هم روزی رفتم...

بودن و ساکن ماندن خوب نیست...

- - - - - - - - - - - - - - - -


- فقط دلگرم اینم که هستی در لحظه لحظه هایم، حال می خواهی فقط اینجا نباشی...

- وقتی میدانم خودت ناراحتی و مشکلات کاری امانت نمیدهد اما بازهم بیادمی و نگرانمی، دلم خوش میشود که کسی هست که در میان دغدغه هایش جا دارم... ممنونم ازت...

- کاش میشد برخی خاطره ها را کامل از ضمیرم پاک کنم...

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۱ ، ۰۱:۱۰
تـــ ـارا

آقای رئوف...

جمعه, ۷ مهر ۱۳۹۱، ۰۲:۳۹ ب.ظ
امام رضا (ع) فرمود:

مؤمن کسی است که چون نیکی کند مسرور می شود
و چون بدی کند، استغفار می کند.



میلاد هشتمین امام، هفتمین قبله و دهمین کشتی نجات
آقا امام رضا (ع) بر شما مبارکباد.


شمــع جمع شاپرکــهایی رضــا

ای کلیـــد ســـاده مشــکل گــشا

آن گـل زیبــا گل خـوشــبو تویی

ای رضا جان، ضامن آهو تویی

با نگاهت چون کبوتر کن، مرا

تا بگیرم اوج، خوشحال و رها


~~~~~~~~~~~~~~~

پی نگاشت:

آقا گداتو پس نزن اونکه فقط می خواد یه چیز

عمــری کبوتــرت شدم یه بـار برام گنـدم بریز

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۱ ، ۱۴:۳۹
تـــ ـارا

آغازی دگر

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۴۷ ق.ظ


تو زندگی...

یاد گرفتم وقتی راهی رو رفتم و به هر دلیلی از ادامه راه بازداشته شدم، به دید شکست نگاهش نکنم و از پا ننشینم.

یاد گرفتم اگر شده اون راه رو برگردم و راه جدیدی رو امتحان کنم و با عزمی جزم تر از پیش به راهم ادامه بدم.

یاد گرفتم هیچوقت از امتحان کردن راههای جدید نهراسم و هرچه فکر کنم درست تره با توکل به خدا انجامش بدم، و ایمان داشته باشم که خدا کمکم می کنه، اگر چه در ظاهر اینگونه نیست...

یادگرفتم که مطمئن باشم خدا همیشه همراهمه و اگر تو رسیدن به جایی به مقصد نرسیدم، مطمئناً به صلاح من نبوده و خیر و صلاح من توی یه راه دیگه مقرر شده و حکمتی داره این نرسیدن ها!

حالا! من دقیقاً در ابتدای راه جدیدی هستم که با امید به خدا و توکل به او شروعش کردم. و می خوام با انرژی تمام تا آخرش برم، تا تَهِ تَهـِش!...

دعام کنید....

 

پی نگاشت:

1-    وقتی دوستی نزدیکته، تو همین شهر و دیار، هرچند فرصت دیدارشو نداری، دلت قُرصه که هست... ولی وقتی میشنوی که میخواد بره یه جای دور، هر چند برای مدتی، یهویی دلت خالی میشه... تهی میشی...

 

2-    بوی خوشی میاد،

بوی بهشت!...

اصلا باورم نمیشه...

یعنی میشود که بشود؟؟؟...

 

3-      این روزها پر از حسهای گوناگونم....... خـــــوب... بـــــد...

4-      دوباره دانشجو شدن هم عالمی داره.... حسی شیرین....



۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۱ ، ۰۰:۴۷
تـــ ـارا