چند داستانک...
يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۰۶ ب.ظ
سقا
دخترک از میان جمعیتی که گریهکنان شاهد اجرای تعزیهاند رد میشود. عروسک و قمقمهاش را محکم زیر بغل میگیرد. شمر با هیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین(علیه السلام) میچرخد و نعره میزند، از گوشهی چشم دخترک را میپاید. او با قدمهای کوچکش از پلههای سکوی تعزیه بالا میرود. از مقابل شمر میگذرد، مقابل امام حسین(علیه السلام) میایستد و به لبهای سفید شدهاش زل میزند. قمقمه را که آب تویش قلپ قلپ صدا میدهد، مقابل او میگیرد. شمشیر از دست شمر میافتد و رجز خوانیاش قطع میشود.
دخترک میگوید: «بخور، مالِ تو آوردم» و بر میگردد. رو به روی شمر که حالا بر زمین زانو زده، میایستد. مردمکهای دخترک زیر لایهی براق اشک میلرزد. توی چشمهای شمر نگاه میکند و با بغض میگوید: «بابای بد!»
نگاه شمر از چانهی لرزان دخترک میگذرد، و روی زمین میماند. او نمیبیند که دخترک چگونه با غیظ از پلههای سکو پایین میرود.
آن شب پای منبر حاج آقا فضلی، روایت شش ماهه کربلا را شنیدم. وقتی حاج آقا روضه می خواند، چند دانه اشک گونه هایم را تر کرد. فردای آن روز بعد از ناهار، مادرم برادرکوچکم را به من سپرد و برای کاری بیرون رفت. مدتی از رفتن مادر نگذشته بود که برادر نُه ماهه ام بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن. بغلش کردم تا آرام شود. خیس عرق بود، بردمش روبه روی کولر. راه بردمش. بالا و پایینش کردم، اما هرکاری کردم، بچه باز هم جیغ می کشید و بی تابی می کرد. حتی با جغ جغه اش هم آرام نشد. آن قدر گریه کرد که من هم بی اختیار بغضم گرفت. بچه هم دیگر نایی برای جیغ کشیدن نداشت و آرام تر گریه می کرد. دو ساعتی به همین حال گذشت که مادرم آمد. وقتی وارد شد و چهره خیس بچه و دست پاچگی من را دید، به سرعت به سمت ما آمد. گفتم: مامان! جاش خشک بود، شما هم گفتید که سیره، اما...
مادرم که به سرعت به سمت یخچال می رفت، گفت: آب؟ بهش دادی؟ با تعجب گفتم: آب؟! راستش پیش خود گفتم شیر می خوره دیگه، شاید... مادرم که داشت استکان کوچک بچه را پرآب می کرد، گفت: شاید چی عزیزم؟! بچه هم مثل بزرگا تشنه می شه دیگه و بعد استکان آب را به سمت لب های برادر کوچکم برد. بردارم با بی تابی آب را قلپ قلپ می نوشید و آن قدر تند می خورد که آب هی می پرید توی گلوش و سرفه می کرد و محکم مادرم را می چسبید، بعد دوباره سرش را به سمت استکان می آورد و باز هم آب می خورد. مادرم با هر بار که برادرم آب می نوشید، می گفت: سلام بر لب عطشان علی اصغر حسین(ع) و اشک می ریخت. من هم که گوشه ای از روایت شش ماهه کربلا را می دیدم، گریه امانم نمی داد. ازآن به بعد بی قرار تر از همیشه پای روضه شش ماهه گریه می کردم؛ شش ماهه ای که با استکان کوچک آبی آرام می گرفت.
هواشناسی
«طبق آخرین پیش بینی ها آب و هوای کربلا در روزهای تاسوعا و عاشورا به شدت بارانی خواهد بود.»
«مامان! پس دیگه علی اصغر تشنه نمی مونه! مگه نه؟»
*********
> کمتر از چند روز به محرم نمانده است، بوی محرم می آید، می شنوید؟... دلم هوایی دارد برای خودش...
> دوستان خوبم مدتی ست اینترنتم مشکل دارد، از اینکه کمتر به خانه هاتان می آیم و یا پاسخ پیامهای پرمهرتان را دیر دادم پوزش می طلبم.
> این روزها دلم بیش از هر چیز هوای کربلا دارد... و نوای یا حسین یا حسین دارد...
دخترک از میان جمعیتی که گریهکنان شاهد اجرای تعزیهاند رد میشود. عروسک و قمقمهاش را محکم زیر بغل میگیرد. شمر با هیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین(علیه السلام) میچرخد و نعره میزند، از گوشهی چشم دخترک را میپاید. او با قدمهای کوچکش از پلههای سکوی تعزیه بالا میرود. از مقابل شمر میگذرد، مقابل امام حسین(علیه السلام) میایستد و به لبهای سفید شدهاش زل میزند. قمقمه را که آب تویش قلپ قلپ صدا میدهد، مقابل او میگیرد. شمشیر از دست شمر میافتد و رجز خوانیاش قطع میشود.
دخترک میگوید: «بخور، مالِ تو آوردم» و بر میگردد. رو به روی شمر که حالا بر زمین زانو زده، میایستد. مردمکهای دخترک زیر لایهی براق اشک میلرزد. توی چشمهای شمر نگاه میکند و با بغض میگوید: «بابای بد!»
نگاه شمر از چانهی لرزان دخترک میگذرد، و روی زمین میماند. او نمیبیند که دخترک چگونه با غیظ از پلههای سکو پایین میرود.
نوشته شیرین اسحاقی
***
به بچه آب دادی؟
آب
بچه در مسیر آب میدوید. پایش به چیزی گیر کرد. زمین خورد. دستش به سنگی خورد و زخمی شد. کمی خون آمد. بچه نگاهی به زخم و نگاهی به سیاهی داخل خاکها کرد. زخم و سیاهی خونی بودند. این تازه، آن کهنه. با زحمت سیاهی را از درون خاک بیرون کشید. مشک بود. سنگین بود، خیلی. اول خوشحال شد. اما مشک خونی بود. با خودش فکر کرد عیبی ندارد که. مشک را میشویم. هر خونی هم که باشد با آب پاک میشود. اما وقتی مشک را کامل بیرون کشید، دید پاره است. خواست رهایش کند بین زمین و خاک. دید تیری هنوز داخل مشک جا مانده. تیر را شناخت. تیرهای ساخته دست پدرش بود برای روز دهم و برای پاداش. درست یکسال پیش. تیر پدر باقی مانده بود اما خودش...
نوشته مریم سلیمانی
***
آن شب پای منبر حاج آقا فضلی، روایت شش ماهه کربلا را شنیدم. وقتی حاج آقا روضه می خواند، چند دانه اشک گونه هایم را تر کرد. فردای آن روز بعد از ناهار، مادرم برادرکوچکم را به من سپرد و برای کاری بیرون رفت. مدتی از رفتن مادر نگذشته بود که برادر نُه ماهه ام بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن. بغلش کردم تا آرام شود. خیس عرق بود، بردمش روبه روی کولر. راه بردمش. بالا و پایینش کردم، اما هرکاری کردم، بچه باز هم جیغ می کشید و بی تابی می کرد. حتی با جغ جغه اش هم آرام نشد. آن قدر گریه کرد که من هم بی اختیار بغضم گرفت. بچه هم دیگر نایی برای جیغ کشیدن نداشت و آرام تر گریه می کرد. دو ساعتی به همین حال گذشت که مادرم آمد. وقتی وارد شد و چهره خیس بچه و دست پاچگی من را دید، به سرعت به سمت ما آمد. گفتم: مامان! جاش خشک بود، شما هم گفتید که سیره، اما...
مادرم که به سرعت به سمت یخچال می رفت، گفت: آب؟ بهش دادی؟ با تعجب گفتم: آب؟! راستش پیش خود گفتم شیر می خوره دیگه، شاید... مادرم که داشت استکان کوچک بچه را پرآب می کرد، گفت: شاید چی عزیزم؟! بچه هم مثل بزرگا تشنه می شه دیگه و بعد استکان آب را به سمت لب های برادر کوچکم برد. بردارم با بی تابی آب را قلپ قلپ می نوشید و آن قدر تند می خورد که آب هی می پرید توی گلوش و سرفه می کرد و محکم مادرم را می چسبید، بعد دوباره سرش را به سمت استکان می آورد و باز هم آب می خورد. مادرم با هر بار که برادرم آب می نوشید، می گفت: سلام بر لب عطشان علی اصغر حسین(ع) و اشک می ریخت. من هم که گوشه ای از روایت شش ماهه کربلا را می دیدم، گریه امانم نمی داد. ازآن به بعد بی قرار تر از همیشه پای روضه شش ماهه گریه می کردم؛ شش ماهه ای که با استکان کوچک آبی آرام می گرفت.
نویسنده ناشناس
***
هواشناسی
«طبق آخرین پیش بینی ها آب و هوای کربلا در روزهای تاسوعا و عاشورا به شدت بارانی خواهد بود.»
«مامان! پس دیگه علی اصغر تشنه نمی مونه! مگه نه؟»
*********
> کمتر از چند روز به محرم نمانده است، بوی محرم می آید، می شنوید؟... دلم هوایی دارد برای خودش...
> دوستان خوبم مدتی ست اینترنتم مشکل دارد، از اینکه کمتر به خانه هاتان می آیم و یا پاسخ پیامهای پرمهرتان را دیر دادم پوزش می طلبم.
> این روزها دلم بیش از هر چیز هوای کربلا دارد... و نوای یا حسین یا حسین دارد...