برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

قصـه نیستم تا بـگــویی
نغمه نیستم تا بخـوانی
صدا نیستم که بشـنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

خسته ام!
خسته از این راه، از این جاده
این راه به کجا می رود؟
این جاده راه به کجا دارد؟
کاش می دانستم
ته این جاده کجاست؟
نفسم گیر افتاده است در حجم تنم
تـَوان پاهایم را از دست داده ام
گویی در حصاری گیر افتاده ام
اما چه کنم
باید بروم...
هوا گرم است
من عطش دارم
تشنه ام
تشنۀ جرعه ای آب
که گلو تازه کنم
اما مانده ام
بغض گلویم را چه کنم؟
اشک چشمانم را چه کنم؟
دیگر تاب ندارم
چه سخت و ناممکن شده است
ادامۀ این راه،
ای کاش دستی بود
آغوشی بود که مرا در خود میکشید و
با خود می برد
به سوی نور، به سوی ابد
و نمی ماند ردپایی از من.....


˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

بانوی مهتاب...

يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۱، ۰۱:۲۳ ق.ظ


روز میلاد دُرّ درخشان مهر و عاطفه،
پرستار زخم های به خون نشسته صحنه کربلا و دل های زخم دیده خرابه های شام خجسته باد



در دل اهل ولا سوز دل مشترکی است           که تولد تو و عزای مادرت یکی است



> امسال ولادتت آغازگر شروع بهارمان است... تو خود ِ شکوفه ای بر شاخسار درخت امامت، بانـــو...


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۲۳
تـــ ـارا

اصل بهارم بیـــا...

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۴:۰۲ ب.ظ

من شنیدم که شما فصل بهاری آقا
به دل خسته ی ما صبر و قراری آقا
عمر امسال گذشت و خبری از تو نشد
هوس آمدن این جمعه نداری آقا؟
در هیاهوی شب عید، تو را گم کردیم
غافل از اینکه شما اصل بهاری آقا
راستی بی نفست حال که تحویلی نیست
چه شود سر به سر خسته گذاری آقا
هفت سین٬ سین سرور قدمت کم دارد
زرد هستیم اگر سبز نباری آقا
اگر از آب، هوا، قافیه تحریم شویم
نیست غم، تا نظر لطف تو داریم آقا



سلام علی المهدی
اللهم عجل لولیک الفرج.......


> امسال هم گذشت و باز نیامدی... ما را دریاب... کاش منتظران لایقی باشیم...



۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۰۲
تـــ ـارا

اخـــتر چـــرخ ادبـــــ

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۱:۱۸ ق.ظ


دل پاکیزه، بکردار بد آلوده مکن

تیرگی خواستن، از نور گریزان شدن است



روز بزرگداشت پروین اعتصامی این بانوی شعر ایران زمین بر تمامی دوستداران فرهنگ و ادب پارسی فرخنده باد.


آشنایی مختصری با او:

رخشندهٔ اعتصامی معروف به پروین اعتصامی در ۲۵ اسفند ۱۲۸۵ خورشیدی در شهر تبریز به دنیا آمد. پدرش یوسف اعتصامی آشتیانی (اعتصام الملک) از رجال نامی و نویسندگان و مترجمان مشهور اواخر دورهٔ قاجار بود. در کودکی با خانواده به تهران آمد. پایان‌نامهٔ تحصیلی خود را از مدرسهٔ آمریکایی تهران گرفت و در همانجا شروع به تدریس کرد. پیوند زناشویی وی با پسر عمویش بیش از دو و نیم ماه دوام نداشت. وی پس از جدایی از همسر، مدتی کتابدار کتابخانهٔ دانشسرای عالی بود. دیوان اشعار وی بالغ بر ۲۵۰۰ بیت است. وی در فروردین ۱۳۲۰ شمسی به علت ابتلا به حصبه درگذشت و در قم به خاک سپرده شد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۱۸
تـــ ـارا

دلـ پاک

سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۱، ۱۱:۲۱ ب.ظ

کاش دل برخی از آدمها را هم می شد شست

طوری که سپیدِ سپید بشه، بدون هیچ لکی...



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۲۱
تـــ ـارا

آقا! به داد دلم برس...

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۲۸ ب.ظ

امروز سر کلاس درس نشسته بودم که لرزش ویبره موبایلم مرا بخود آورد، بی اختیار دستم رفت و بازش کردم، اس.ام.اسی از دوستی گرانقدر بود، نوشته بود: "سلام مراسم رونمایی از ضریح حرم امام حسین (علیه السلام) از کانال 8 هم اکنون التماس دعا"،... دلم پرکشید و بغض در گلویم، در دل گفتم ای کاش خانه بودم و چشمانم را روانه حرم آقا میکردم... دلم گرفت، یعنی من حتی آنقدر لیاقت و سعادت  نداشتم که چشمانم آن ضریح مقدس را از پشت شیشه تلویزیون هم نوازش کند؟... دستانم سالهاست دور مانده، حال چشمانم نیز...


                       






------------------------------------------------------------------

امروز روز درختکاری بود... ای کاش در این روزهای پایانی سال، که دغدغه نو شدن و پاکیزگی داریم، که باغچه هایمان را صفا می دهیم و ب فکر کاشتن نهال هستیم، در دلهایمان  نیز درختِ دوستی و محبت بکاریم... درختِ گذشت، درختِ صبر و بردباری،... و درختِ عشق و مهر به ائمه بکاریم... و از خدا بخواهیم درخت ایمانمان را در آستانه سال نو تنومندتر... و ریشه آن را در بند بند وجودمان رشد دهد... بفکر آبیاری باشیم و دلهایمان را آماده ظهور آقایمان کینم...

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۲۸
تـــ ـارا

بازگشت بی فروغ

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۱، ۰۷:۴۷ ب.ظ

قدم به داخل گذاشتم. پایم بر روی پله ی سنگی که رسید پرده را کنار زده به داخل نگاهی انداختم. از همه بیشتر حوض وسط حیاط توجه ام را جلب کرد، حوضی که آب مانده آن به سبزی می زد و برگهای زرد و قهوه ای روی آنرا پوشانده بود.
میوه های رنگارنگ روی آب حوض بالا و پائین می رفتند، در گوشه ای از حوض چند نفر میوه ها را مثل ماهی می گرفتند و بعد از مالش دست، آنها را در سبدهای کنار خود قرار می دادند. چند قدم آنطرف تر عمو حسن و پسردائى عباس مشغول مرتب کردن ریسه هاى چراغ رنگى بودند و آنها را با احتیاط به دست قاسم که روى نردبان رفته بود، مى دادند و او آنها را در لابلاى درختان توت قرار مى داد. قلبم لبریز از شادى بود و با لبخندى همه این چیزها را از زیر نظر می گذراندم.
چند قدم آنطرف تر در زیر درختان توت، به زمین نگاه کردم، موزائیک ها همه شکسته و ترک خورده بود و توت های گندیده و برگهای خشکیده روی زمین را پوشانده بود، صدای تق تق موزائیک های لق شده و کهنه با خش خش برگها توأم شده بود.
به پشت برگشتم، بی بی منقل اسپند را به صورتم نزدیک کرد و قربان صدقه ام رفت، صدای تق تق اسپند بی بی همیشه برایم لذت بخش بود با لبخندی بی بی را بوسیدم و از او تشکر کردم و او هم برایم دعا کرد و برایم آرزوی خوشبختی کرد.
از پله های سنگی بالا رفتم، نرده های کنار پله که زنگ زده و لق شده بود می لرزید، درب چوبی را هُل دادم با صدای جیرجیر بدی باز شد، پا به درون راهرو گذاشتم. لایه ای از خاک کف زمین را پوشانده بود. به اولین اتاق سمت راست داخل شدم.
وقتی وارد شدم صدای هلهله کشیدن عمه سوری و ضربات نقل بر سرو صورتم که کار دخترعمه ی شیطانم بود، مرا غافلگیر کرد. دیگر چیزی به پایان چیدن سفره عقد نمانده بود، الحق که خیلی با سلیقه چیده شده بود، کار سهیلا و سعیده و سارا دخترعمه هایم بود. دخترخاله زیور از روی چهار پایه پائین آمد و رو به من گفت: « هانیه جان...امیدوارم که از تزئین اتاق عقدت خوشت بیاد.» با لبخندی از او و از همه تشکر کردم وبا شنیدن صدای مادر از آنجا خارج شدم.
در گوشه اتاق خالی و خاک گرفته تکه روزنامه ای کهنه نظرم را جلب کرد، به یاد آوردم که همان روز هنگام پوشیدن لباس عروسی ام از عکس آن خوشم آمد و آنرا زیر فرش پنهان کردم تا بعداً بردارم. به کنار پنجره رفتم و به روبرویم خیره شدم همانجائی که هنگام عقد روی صندلی نشسته بودم و در کنارم عکس بزرگ و زیبائی از جوان خوش تیپ و برازنده ای قرار داشت. همانروز که قلبم لبریز از شادی و امید بود. آرزوی خارج رفتن و زندگی در یکی از بهترین شهـرهای دنیا آنقدر مرا در برگرفته بود که نفهمیدم چه موقع بله را گفتم و صدای هلهله ی اطرافیان گوشم را کر کرد.
آرام آرام اتاقهای دیگر را هم نگاه کردم، از خانه بیرون آمدم از پله ها پائین رفتم، چند قدم دورتر به جانب خانه بازگشتم، خانه ی ساکت و خرابه کاملاً با روز آخری که از خانه به سمت فرودگاه رفتم متفاوت بود.
آنروز چقدر مشایعت کننده داشتم اما امروز بعد از پانزده سال بدبختی و آوارگی در دیار غربت حتی یک نفر به استقبالم نیامده بود و این خانه ی قدیمی و متروک تنها یادآور دوران خوش کودکیم در مقابلم قرار داشت.
هیچکدام از آن فامیل پر جمعیت که آنروز آرزوی خوشبختی مرا می کردند، نبودند که شاهد بدبختی و سرشکستگی من باشند و به خیالات باطل من و دیگران افسوس بخورند که مرا با هزاران امید و آرزو راهی دیار غربت کردند، بدون آنکه حتی فکر کنند که خبری از آن جوان رشید و زیبا نیست بلکه مردی مفلوک و بدبخت انتظار عروس جوانش را می کشید.
به پشت ساختمان رفتم در گوشه ی باغ قطعه های هیزم روی هم تلمبار شده بود. ضرباتی که با هیزم درون شومینه بر سرم می کوبید. شراره های آتش روی بدنم می ریخت و خنده های نفرت انگیز او که هیچ شباهتی به لبخند داخل عکس او نداشت.
این قسمت از باغ نه تنها آنروز بلکه همیشه در جشنها محل آشپزی بود، هنوز پس از چندین سال سیاهی و آثار دود روی زمین و دیوارها باقی مانده بود.
محله ای قدیمی و بسیار کثیف، دیوارهای دود زده و خانه ای که بیشتر به انبار ذغال شباهت داشت، قصر رؤیاهای تازه عروسی مثل من بود. بوی مشمئزکننده چاه ته باغ، مرا به یاد بوی تعفن آمیز او انداخت، بوئی که از ماندگی الکل و دندانهای خراب او از دهانش می آمد، بوی لباسهایش که هنگام مستی اش به داخل جوی های خیابان می افتاد؛ و اینها هیچکدام هیچ شباهتی به فرد داخل عکس نداشت، مثل اکنون که این خانه موروثی پدربزرگ هیچ شباهتی به خانه ی روز آخر اقامتم ندارد. بله! از آن همه ثروت بی کران پدربزرگ این خانه متروکه به من به ارث رسیده و این خانه هم مثل قلب و جان من متروک است...!



۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۴۷
تـــ ـارا

خــدایا...

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۱، ۱۲:۲۱ ق.ظ




خدایا تو را غریب دیدم و غریبانه غریبت شدم،

تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم،

تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم باز گشتم،

تو را گرم دیدم و در سردترین لحظه ها به سراغت آمدم،

تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی...؟؟




---------------------

> چطور می توانم با تمام نشانه هایت، باز آنچه را بخواهم که تو نمی خواهی...




۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۲۱
تـــ ـارا

ســ ـلام

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۱، ۰۴:۰۱ ب.ظ


یادتــــــــ باشد؛

مـــــــــن اینجا،

کنار همین رویاهای زودگذر،

به انتظار آمدن تـــــــو،

خط های سفید جاده را می شــــــــمارم…!



-------------------------

 >  باز هم جمعه است دلتنگم آقا... خودت به این دل سیاه، نیم نگاهی بفرما آقا...

 

  < از این پس اینجا می نویسم، دیگر خسته شده بودم از محیط بلاگفا، اما حیفم می آمد خاطراتم و دوستانم را رها کنم و از نو خانه ای بسازم، که دوستی عزیز ما را با اینجا آشنا کردند و گفتند می توانی همه داشته هایت را جمع کنی و بیاوری اینجا... ما هم بار و بُنه را برداشتیم و کوچیدیم...


> همین جا از عتید عزیز تشکر ویژه دارم، ب خاطر راهنمایی هایشان...


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۰۱
تـــ ـارا