خاطرات سفر
نمی دانم از کجا شروع کنم، از کجا بگویم که این سفر لحظه لحظه اش برایم خاطره بود از همان اول اولش، همانجایی که مقابل درب خانه سمیرا برای اولین بار با فاطمه دوستش آشنا شدم و برای اولین بار مادر مهربان دوستم را دیدم، مادری که مارا از زیر قرآن عبور داد و مارا به خدا سپرد و نگاه مادرانه اش بدرقۀ راهمان شد.
آنجایی که در ایستگاه راه آهن به قرارمان رسیدیم و و با تک تک همسفرهایم آشنا شدم، با چه دلهره و اضطرابی خودمان را به قطار رساندیم و در آخرین دقایق قبل از حرکت در داخل کوپه هامان جای گرفتیم، لحظه ای که قطار حرکت کرد دل من هم کنده شد، آخر برای اولین بار بود که بدون خانواده به سفر می رفتم اما مقصدم مرا از هر گونه دلتنگی باز میداشت چرا که داشتم می رفتم به بهترین جا از جاهای خوب زمین، به قطعه ای از بهشت، و ساکن آنجا مرا لبریز از عشق خود کرده بود...
از بی خوابی ها و دلهره داخل قطار بگویم که هر چه به مقصد نزدیک تر می شدیم من بیتاب تر میشدم، بیتاب وصال...
از آنجا بگویم که نیمه شب به هتل رسیدیم و چه بیقرار بودم و با عجله وسایل را به دل اتاق سپردیم و وضو ساختیم و به سوی حرم براه افتادیم. و چه نماز صبحی بود در مقابل گنبد طلایش...
آنجا را بگویم که صبح بعد از نماز به اتاق هایمان رفتیم و خسته از راه در خواب ناز بودیم که صدای در همه را بخود آورد، اما همه خسته تر از آن بودیم که به آن صدا توجه کنیم، و اما یکی از دوستان برخاست و در را گشود و صدای مردانه ای طنین انداز شد که "خانم چند نفرید؟" و دوستمان بیحال پاسخ داد: "12نفر"... و باز آن صدای مردانه که گفت: "ظهر دعوتید مهمانسرای حضرت!" و صدای دوستمان که جان گرفت و ناباورانه پرسید "راست میگید آقا؟!" . بلافاصله آمد و مژده اش را به ما داد، و ما نمی دانیم دیگر چطور بلند شدیم و اشکها و شادیها و ناباوریها بود که ما را بخود آورد و ناباورانه بهم میگفتیم دعوتیم، دعوت آقا... آقای رئوفمان ما را به سفرۀ کریمانه خویش خوانده بود، آن روز 23 ذیقعده وفات آن بزرگوار به روایت بود، و در آن روز دست مهر بر سر ما گدایانش کشیده بودند، و چه زیبا بود آن لحظات و چه مطبوع بود آن غذا، دلمان نمی آمد بخوریمش و نگاهمان بر ظرف غذا و اشک در چشمانمان، و چه لحظات وصف ناشدنی ای برایمان رقم خورده بود...
هیچوقت در بند شکم نیستم، اما آنروز چه گرسنه شده بودم و حریص....
و لحظات نیایش، راز و نیازمان، اشک.... و گنبد طلائی در صحن انقلاب، از خدا می خواستم این لحظات تا ابد ادامه داشته باشد...
و یاد دوستان، دوستان مجازی و حقیقی، آنها که التماس دعا گفته بودند و آنهایی که نگفته بودند، همه را یاد کردیم در ناب ترین حالمان، خدا کند قابل باشیم و دعاهایمان برایشان کلیدی راه گشا باشد....
و روز دوم سفر هم به همین منوال گذشت، باز صحن انقلاب و گنبد طلائی و پنجرۀ فولاد و سقاخانه که تشنگان دورادورش حلقه می زدند، دعا و نیایش و راز ونیاز با آقای مهربانیها، در کنار ناب ترین دوست دنیا.... چه حالی میداد...
و اما در سفری که یک فرشته بی بال همیشه و هر لحظه در کنارت باشد، شیرینی اش صد چندان می شود...
سفر با ناب ترین دوست دنیا چه مزه ای دارد، دوستی که مهربانی اش و فداکاری اش را در طول عمرت از هیپکس ندیده ای، دوستی که ثانیه ثانیه سفرش را با تو تقسیم کند و در هیچ لحظه ای تنهایت نگذارد، نفسش را با نفست تنظیم کند، خوابش را، و هر چه که فکر کنی را، من از این دوست چه بگویم که هرچه از لطف و مهربانیش بگویم باز ذره ای اش را نتوانم بازگو کنم... می دانم که تا عمر دارم نمی توانم گوشه ای از محبتش را جبران کنم... چه کنم که نا توانم در برابر خوبیهایش و و زبانم الکن... فقط از خدا بهترینها را برایش آرزو می کنم.
و شب جمعه و دعای کمیل و سوره یاسین.... صدای دو دوست باران و سیّده عزیزم که خدا میداند چقدر آرزو داشتم هر دویشان در این سفر کنارمان بودند....
و اما روز آخر سفرمان، روز دحو الارض*، چه دلتنگ بودم از اینهمه کوتاه بودن سفر، و چه غمگین از اینکه بهترین روزها، بهترین حالها رو به پایان است...
نوای نقاره خانه و دعای ندبه ای فراموش ناشدنی، پیرزنی رنجور و نحیف و خمیده، که عاشق آقایمان بود، و دعایش که برای همیشه در گوشم زنگ می زند...
از لطف و صفای دوستان همسفرم هم هر چه بگویم کم گفتم که مهربانی و همدلی شان وصف ناشدنی بود...
و چه التهابی بود لحظات وداع با آقایم... که بهتر است نگویم از این لحظات...
لازم است عذرخواهی کنم از دوستان خوبم، بخاطر تأخیرم، سرماخوردگی ای که از قبل سفر همراهم بود بعد از بازگشتم به اوج رسید و طوری منو از پا اندخت که دو روز استراحت مطلق داشتم و بعد هم درسها و کارهای عقب مانده امان نمیداد...
به قول دوست عزیزی گویا جنبۀ سفر نداشتیم....
------------------------------------
* توضیحاتی در باب دحوالارض:
خوش به سعادت شما ....از اینکه ما رو هم دعا کردید ممنون و سپاس
ایشالا بازم تشریف ببرید و ما رو هم دعا کنید و نایب الزیاره باشید
یا علی