نان و خرما
آرام قدم برمیداشت، چیزی تا افطار نمانده بود، آنروز هیچ فروش نکرده بود هرچه چند چهارراه واقع در خیابان را بالا و پایین کرده بود، دریغ از یک مشتری... ساکش بر شانه سنگینی میکرد. دیگر رمق نداشت، فقط دلخوش لقمه نان و خرمایی بود که صبح برای افطارش برداشته و در ساکش گذاشته بود. امروز هم باید دست خالی به خانه بازمیگشت. نسخه داروهای پدر را چه میکرد؟
در این افکار بود که چشمش به پسرک فال فروشی افتاد، جثه نحیفش را روی جدول کنار خیابان ول داده بود و بی رمق به روبرو نگاه میکرد، رنگ پریده و لبان خشکیده پسرک چون خنجری به دلش نیشتر زد، خودش شاهد بود که او هم از صبح دربدر در این چهارراه دنبال فروش فالش بوده، اما در این گرمای طاقت فرسا چه کسی به فکر فال خریدن بود، رفت جلوی پسرک زانو زد، رنگ پریده و بی رمقی پسرک بیش از آن بود. با چند سوال و جواب فهمید پسرک کوچک حتی ناهار هم نخورده است... فکر کرد و دست برد به ساکش و لقمه اش را به پسرک داد. چشمان پسرک برق زد و تندتند تشکر کرد و با ولع شروع به گاز زدن لقمه کرد و او با لبخندی به پسرک خیره شد گویی به زیباترین منظره دنیا نگاه میکند. کمی بعد از جابرخاست و به راهش ادامه داد، صدای اذان از مسجد برخاست، در دل صلواتی فرستاد، این افطار برایش شیرین ترین افطار دنیا بود...
همتا نشود با عطش و داغ لبان علی اصغر..
_____
لینک شدید!
--------
التماس دعای خیر!