بازهم زمین لرزید...
چند روزیست حالم روبراه نیست، به چند دلیل، حتی حال و حوصله اومدن به اینجا رو هم نداشتم. به خاطر یکی از دوستانم که خیلی سخت داره امتحان میشه، به خاطر دوست عزیزی که فهمیدم مدتیست ناخوش است و من نگرانش هستم، به خاطر یکی دیگر از دوستانم که مدتیست چراغ خونۀ وبلاگش خاموشه و هر بار بر حسب عادت میرم اونجا دلم میگیره و از همه مهمتر به خاطر خبر بد زلزله و زیر آوار ماندن عده ای از هموطنانم....
زلزله.... ازش نفرت دارم و دلم آشوب میشه، وقتی زمین تو نقطه ای از این عالم می لرزه دل من هم، بلکه تمام بدنم میلرزه، این بلای طبیعی در عرض جند لحظه همه چیزو زیر ورو میکنه و نابود میکنه، و به اندازه یک دم میتونه تمام هستی یک نفر رو نابود کنه، خیلی وحشتناکه یک لحظه با یک لرزش، به خودت بیای و ببینی که تمام زندگیت و داراییت تبدیل به آوار شده و حتی عزیزانت هم زیر همون آوار که روزی تمام زندگیت بوده مونده، خیلی سخته که چشم بازکنی و خودتو زیر خروارها خاک ببینی و وقتی نجات پیدا میکنی میبینی که همه چیزت رو از دست دادی و به یکباره تنهایی و بیکسی و بی خانمانی همه باهم نصیبت شده.... چقدر رنج آوره که علاوه بر اینها میبینی که بخشی از بدنت هم از دست دادی یا برای یک عمر معلول شده باشی....
و چقدر اینها همه برای ما که دوریم بغض آوره و ناراحت کننده است، چه برسه برای اون شخصی که بااین فاجعه روبرو شده....
برای شادی روح افرادی که توی این ضایعۀ عظیم ازدست دادیم فاتحه ای بخوانیم و برای صبر بازماندگانشان دعا کنیم...
روزی از روزها
در ماهی عزیز
در عصری سوزان
در آذربایجان
زمین می لرزد
می بلعد شهر را
خانه ها را یک آن
در مینوردد
همه جا آوار
مردمان در خاک
لبهای تشنه،
نه از پی آبند
زبانها روزه
کمک گویانند
دستهای لرزان
عده ای گریان
کودکی عریان
بیکس و حیران
شیون ها، اشکها
در غم هجران
بُهت ها، حیرت ها
زخم بدنها
غصه دلها
...
باید بگریی به حال آنها
اشکی بگیری از گونه هاشان
یاریشان کنی تا حد امکان
به یاد حادثه تلخ زلزله آذربایجان