قــ ـاصـــ ـدکـــ ــ
پسرک دستش را مقابل دخترک همبازی اش دراز کرد و مشتش را باز کرد، قاصدکی در کف دستش بود، به دخترک گفت: "این را بگیر و آرزویی کن و آزادش کن." دخترک آنرا گرفت مقابل دهانش، زمزمه ای کرد و قاصدک را فوت کرد. قاصدک چرخی خورد و به آسمان رفت، نسیمی آمد و آنرا با خودش برد.
حالا که سالها گذشته بود و پسرک برای خودش مردی شده بود و دخترک خانمی، پسرک آنروز را به کلی فراموش کرده بود. حالا که به همه چیز پشت پا زده بود و عشق چندین ساله اش را به خاطر زندگی و تحصیل در یک کشور اروپایی، رها میکرد و برای همیشه میرفت، دخترک اشک در چشمانش بود و به یاد می آورد که آنروز در گوش آن قاصدک آرزو کرده بود که او تا ابد کنارش بماند.... ولی حالا....
پی نگاشت: دیشب می خواستم این داستانک رو بگذارم، اما نمیدونم چرا بلاگفا بااز نمیشد ... تا پاسی از شب هم هرچه تلاش کردم، اینجوری بودم اینجوری شدم اینجوری و اینجوری و اینجوری... آخر نیمه شب شد و خوابم گرفت
(:|
اما نشد که بشه...