یـه روز خـــاص!...
چندروزی بود که دلم هوای یه زیارتگاه کرده بود، جایی که من هروقت میرم انگار یه انرژی مضاعف میگیرم و روحم تازه میشه و دلم جلا میگیره، اینو با دوستم در میون گذاشتم و بازهم مثل همیشه دوست مهربونم سمیرا جون به داد دلم رسیدو برنامه رفتن به یه جای زیارتی رو چید،واقعا اگه من سمیرا رو نداشتم چه میکردم، خدا خیلی منو دوست داشته که دوستی مثل سمیرا روبهم داده، خدا جونم شکرت......
خلاصه قرار گذاشتیم روز چهارشنبه وفات حضرت فاطمه (س) بریم امامزاده، جایی که یه بار دیگم رفته بودیم و وصفش رو سمیرا جون تو وبلاگش داشته، یه امامزاده با صفا که غربت خاصی داره، که حیاطش هم یکی ازدوستای عزیزمون رو تو دل خاکش داره ... صبح زود با اشتیاق خاصی از خواب بیدار شدم و بی صدا آماده شدم، قرار بود سمیرا جون بیاد اینجا و با هم بریم، با اس ام اس هماهنگ بودیم رأس ساعت هشت سمیرا اومد و آژانس گرفتیم و پیش به سوی امامزاده، توی راه از صحبتهای شیرین و راهنماییهای دوست خوبم بهرمند شدم و با وجود خیابونای خلوت چه زود رسیدیم... اونجا که رسیدیم با استقبال گرم پیرمرد متولی همون آقای امیری روبرو شدیم، چه هوای بهاری لطیفی داشت، نسیم صبحگاهی از میان برگهای درختان گونه هامون نوازش میداد و صدای پرنده ها گوشمونو...، مقابل درب امامزاده عرض ادبی کرده و سلامی دادیم و به سمت مزار پردیس با قدمهایی آهسته حرکت کردیم، اون سنگ سپیدش که با غریبی خاصی در کنار نرده های باغ قرار گرفته، بغضی رو توی گلومون میاره، فاتحه ای گفتیم و سمیرا جون سنگشو شست و شاخه های گل رز قرمز رو که تو مسیر گرفته بود به طرز زیبایی رویش چید، پیرمرد متولی با چای گرمی ازمون پذیرایی کرد و پیرزن سیّده ای که همیشه اونجاست هم اومد خوشامد گویی کردو چه مهربون وبا صفاست.... بعد وارد صحن امامزاده شدیمو اون ضریح زیبا شد مأمنی برای دل خسته و غصه هامون، راز و نیاز و نماز و نماز و نماز... که یدفعه به خودمون اومدیمو دیدیم چند ساعتی گذشته و وقت برگشتنه، چه زود گذشت...
دوباره اومدیم سر خاک اون دوست عزیز و به سختی ازش دل کندیم و خداحافظی کردیم... و دردل ازش خواستم که دوباره به زودی ما رو بطلبه... بازهم آژانس گرفتیم و باز هم آقای امیری آمد و با حس مسئولیت مخصوص بخودش بدرقه مان کرد....
سمیرا جون همراه همیشگیم منو تا دم در خونه رسوند و خودش به سمت خونه براه افتاد.... منهم به امید فردا که پنشمبه ای دیگه است و بازهم میبینمش ازش جدا شدم...
سمیرای عزیزم... دوست مهربونم... ممنونم که اجازه میدی همراهیت کنم و متواضعانه همراهیم میکنی و کمکم میکنی تا مبادا پله ای هرچند کوتاه رو به سختی برم، یا منو خجالت میدی و کفشهامو جفت میکنی، یا صبورانه همپای من قدم برمیداری..... آرزومند آرزوهای خوبت هستم... از خدا میخوام سلامت و سعادتمند باشی... همواره خدا یارت باشه....
یه دسته گل تقدیم به تو:
great-movie.tk