قصـه نیستم تا بـگــویی نغمه نیستم تا بخـوانی صدا نیستم که بشـنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی...
˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜
خسته ام! خسته از این راه، از این جاده این راه به کجا می رود؟ این جاده راه به کجا دارد؟ کاش می دانستم ته این جاده کجاست؟ نفسم گیر افتاده است در حجم تنم تـَوان پاهایم را از دست داده ام گویی در حصاری گیر افتاده ام اما چه کنم باید بروم... هوا گرم است من عطش دارم تشنه ام تشنۀ جرعه ای آب که گلو تازه کنم اما مانده ام بغض گلویم را چه کنم؟ اشک چشمانم را چه کنم؟ دیگر تاب ندارم چه سخت و ناممکن شده است ادامۀ این راه، ای کاش دستی بود آغوشی بود که مرا در خود میکشید و با خود می برد به سوی نور، به سوی ابد و نمی ماند ردپایی از من.....
سلام تارای مهربونم اینو میدونی که انتخاب واحد دنیا هم با خودت بوده؟! تو عالم ذر... یادت نیست ؟خودت همونجا با خدای خودت کلی قرار گذاشتی و همه چیو خودت انتخاب کردی عزیزم
سلام خوشگل خانوم صبحت بخیر عزیزم. سمیرا راست میگه، خودمون انتخاب واحد کردیم ولی دیگه حیف که حذف و اضافه نداریم... انشالله که خدا برامون بهترینارو بخواد و عاقبتمونو بخیر کنه. یا علی
اینو میدونی که انتخاب واحد دنیا هم با خودت بوده؟!
تو عالم ذر...
یادت نیست ؟خودت همونجا با خدای خودت کلی قرار گذاشتی و همه چیو خودت انتخاب کردی عزیزم