حکمت قدمهایی که برایم برمیداری برمن آشکارکن تا درهایی را که به سویم میگشایی ندانسته نبندم و درهایی که به سویم می بندی به اصرار نگشایم.
✿ آمین یا رب العالمین ✿
حکمت قدمهایی که برایم برمیداری برمن آشکارکن تا درهایی را که به سویم میگشایی ندانسته نبندم و درهایی که به سویم می بندی به اصرار نگشایم.
✿ آمین یا رب العالمین ✿
------------------------------
من متولدِ پاییزم،
فصل ِ زردی
فصل ِ بادِ وحشی
فصل ِ شاعرهای پیر
فصل ِ نقاشان بی نظیر
کس چه می داند!
شایدم بس دلگیر!! .
راستی چه کسی می گفت؟ « زندگی تر شدن پی در پی در حوضچه اکنون است »
گویا سهراب هم تر شده بود...! من متولد پاییزم
فصل ِ دلسردی عشق
فصل ِ افتادن ِ برگ
فصل ِ تولد ِ رنگ! .
فصل سایه
فصل باران
بـــاران!
« م. آزاد»
پ.ن: این پست را میخواستم روز تولدم بذارم اما نت مشکل داشت... دیگر فراوش کردم تا به امروز...
آقـــــــــــــا جـــــــان
نـیـاز کــه تـــــــــــــــــــــــــو بــاشـــی..
تـمـام ِ مــن
مـی شـود " نــــیــــازمـنـــــدیـهـــــــــــــــا "...!!
السلام علیک یا أباصالح المهدی ادرکنی
--------------------------------------------------------------------------------------
بعداز غیبت طولانی ام، بازهم به خانه ام بازگشتم...
تشکر میکنم از تمام دوستانی که در این روزها این خانه را فراموش نکرده و با وجود نبود من دست نگاره هایشان گرد و غبار را از این خانه خاموش می زدود، و دلم را گرم میکرد، هرچند مجالی برای پاسخ نداشتم اما خواندنشان برایم شیرین بود/
پوزش از اینکه دیر پاسخ مهرتان را میدهم و بالاخره نفس راحتی کشیدم که دیشب توانستم پس از روزها پاسخی هرچند کوتاه بر مهرتان داشته باشم/
دوستان در اولین فرصت حتما به خانه هایتان می آیم و قصور مرا در این مدت به بزرگی خودتان ببخشایید
التماس دعا دارم از همه شما بزرگواران
پایان ماه روضه شده، غم گرفته ام
هیئت تمام گشته و ماتم گرفته ام
بعد از دو ماه گرفت صدا های ذاکران
تازه دلم شکسته شده دم گرفته ام
بعد از دو ماه که در مطبت هستم ای طبیب
از درد عشق گفتم و مرهم گرفته ام
مرهم برای درد دلم اشک روضه بود
اینگونه بوده اشک دمادم گرفته ام
شبها چقدر گم شده ام بین کوچه ها
وقتی سراغ هیئت و پرچم گرفته ام
از مادرت بپرس ، نوکریم را قبول کرد ؟
آیا برات کرببلا هم گرفته ام ؟
افسوس می خورم که زخیرات سفره ات
از دست مهر مادرتان کم گرفته ام
دلتنگ می شوم به خدا بر محرمت
خرده مگیریم زچه ماتم گرفته ام
ای روضه خوان ادامه بده اشک و آه را
شعر وداع نه ..... شور محرم گرفته ام
شاعر:یاسر مسافر
ایمان، یعنی التماسهای همراه با بغض آن مرد عربی که از اهالی العماره بود و به همراه دو فرزند کوچکش نزدیک به 90 کیلومتر راه را تا مرز چزابه آمده بود تا تعدادی از زائران را با ماشین باری خود که روی آن را با چادر پوشانده بود، برای شام و استراحت به منزل خود ببرد. و زمانی که به تو التماس میکرد که به حق حسین(ع) امشب را میهمان ما باش، تو قطرات اشکش را در کنار چفیهای که روی سرش گذاشته و گوشهای از آن را از شدت سرما به صورت خود بسته بود، میدیدی.
ایمان، یعنی درخواستهای التماس گونه «ابومحمد» که به دلیل لهجه غلیظش، هیچ کس حرف او را متوجه نمیشد و او مدام به این سو و آن سو میدوید تا مسؤل کاروان را پیدا کند و تو وقتی که از دور اصرارهای او را میدیدی احساس میکردی که به دنبال مسافر است تا ماشینش را پر کند و به سمت نجف راهی شود، ولی وقتی خودت را در مسیر نورانیت و سادگی کلامش قرار میدهی، متوجه میشوی که او تعدادی ماشین کرایه کرده است تا زائران را به صورت رایگان از مرز چزابه تا نجف ببرند و این همه اصرار و التماس او به این دلیل است که درخواست او را رد نکنی و سوار ماشین دیگری نشوی.
ح س ی ن
اینها حروف مقطعه نیست
این آقایی است که قطعه قطعه شده
قطعه قطعه شد... تا بگوید: تفسیر حروفه مقطعه آیه
قرآن ناطقی است که مقطعه شده...
چندروزیست دلم را گم کرده ام،
دلم کجاست؟
دلم بهانه می گیرد...
بهانه صحرای کربلا را...
چه کنم با دلم... یا حسین!؟
چند روزیست عزیزی راهی کربلا شده و روز عرفه، دعایش را در جوار آقای عاشقان، زمزمه می کند...
دلم را با خود برده است انگار...
> در این روز عزیز، همراه با زمزمه دعای عرفه برای من هم دعا کنید...
> و نیز دعایی برای سلامتی مادر بزرگ دوستی عزیز...
> پیشاپیش عید سعید قربان را به شما تبریک می گویم...
هر وقت حسن آقا را می بینم می گویم: خب چطور شد؟ موفق شدی؟
می گوید: نه نشد باز غار غار کرد.
می گویم: آخر مرد حسابی مگر مجبوری؟
می گوید: چیکار کنم هر کاری بگی کردم نرفت.
می گویم: از اول نباید این کار را میکردی.
می گوید: آخر تو دلت می آمد توی آن برف و سرما ولش کنی؟
می گویم: نه، اما بنده خدا اینطوری خودت گرفتار شدی که...
امروز اول مهر بود و باز عطر خاطرات روزهای مدرسه در خاطرم جان گرفته بود... خاطرات اولین روز مدرسه و رفتن به کلاس اول و معلم دلسوز و مهربان، همه و همه خاطرم را نوازش میکرد و در حالیکه خودم سر کلاس و در حال تدریس بودم این خاطرات دور حال و هوایم را جور دیگر کرده بود...
امسال اول مهر برایم رنگ و بوی دیگری داشت، و طعم شیرین دیدار معلم کلاس اولم بعد از سالها و رسیدن به آرزویی دیرین مرا مست کرده بود، و تماس و شنیدن صدای آرام بخش و مهربانش، این شیرینی را برایم صدچندان کرد....
الان می فهمم که چقدر دوست میدارمش و چقدر این سالها دلتنگ دیدن چهره مهربانش بودم...
معلمم دستانت را می بوسم و آرزوی سلامتی و شادیت را از صمیم قلب آرزومندم...
میلاد شمس الشموس، خسرو اقلیم طوس
شاه انیس النفوس، تبریک و تهنیت . . .
روزهای پرهیجان و اضطرابی را پشت سر گذاشته باشی، شبهایی که به زور دو ساعتش را بخوابی و بقیه اش را تلاش کنی چشمان نیمه بازت را نبندی و به کارهای نی مه تمام رسیدگی کنی. آخر سر هم نیمه شب از فرط خستگی مجبور شوی سیستم را روی Hibernate خاموش کنی که فردا یادت نرود تا کجای کار بودی.
روزهایی که فکرت چندین جا باشد و ندانی کدام را باید زودتر به سرانجام برسانی، و آخر روز حرص بخوری علی رغم دویدن هایت باز هزار کار نصفه مانده.
دغدغه های دیگرت که گفتنی نیست و فقط خودت و خدا میدانید و خدا خدا گفتن و دل دل کردن هایت... ته دلت قرص باشد که خدا ناامیدت نمی کند اما باز نگران باشی و دلت آرام نگیرد.
همه اینها امروز، به یکباره تمام شد و باز زندگی ریتم آرامش را هر چند برای مدتی کوتاه به تو نشان می دهد و تو هم زود خسته می شوی و دلت برای چه کنم چه کنم هایت تنگ می شود.
و حالا... فقط می مانی و دغه غه ات و خدایت و راز و نیازت با او...
برایم دعا کنید...