اگر غار غار نمی کرد...
هر وقت حسن آقا را می بینم می گویم: خب چطور شد؟ موفق شدی؟
می گوید: نه نشد باز غار غار کرد.
می گویم: آخر مرد حسابی مگر مجبوری؟
می گوید: چیکار کنم هر کاری بگی کردم نرفت.
می گویم: از اول نباید این کار را میکردی.
می گوید: آخر تو دلت می آمد توی آن برف و سرما ولش کنی؟
می گویم: نه، اما بنده خدا اینطوری خودت گرفتار شدی که...
می گوید: آمدم ثوابی کرده باشم، دلم نیامد میان آن برفها بگذارمش. بالش زخمی شده بود و خون زیادی ازش رفته بود. بیچاره توی آن غروب سرد تا صبح دوام نمی آورد یا یخ میزد یا خوراک حیوانهای وحشی می شد.
مکثی می کند و می گوید: نمیدونی وقتی بالش را بستم و جلوی بخاری گذاشتمش چطور آرام گرفت و با چشمهاش چطور از من
تشکر می کرد.
می گویم: ثواب بزرگی گردی، واقعا از مرگ نجاتش دادی... ولی خب حالا از دستش نمی تونی خلاص بشی.
نگاهی از سر نا امیدی به من کرد و آهی کشید و گفت: چه کنم؟ حیوان بیچاره انگاری جایی نداره...
می گویم: میتواند پرواز کند؟
می گوید: آره، خوبِ خوب شده. چندبار روی پشت بام پرش دادم ولی یه دور تو آسمان زد و برگشت و غارغار کرد.
می گویم: چند روزی بگذارش بیرون و بی محلش کن. شاید برود.
می گوید: این کار را کردم اما از بس پشت در غار غار کرد که صدای همسایه ها در آمد و مجبور شدم بیارمش تو اتاق. تازه...
چندین بار بردمش چند محل آنطرف تر ولش کردم اما تا رسیدم خانه دیدم جلوی در منتظر من است و غار غار می کند.
ریشم را می خارانم و می گویم: عجب!...
و سری تکان می دهم.
می گوید: توی خانه هر جا می روم چون بچه ای دنبالم راه می افتد و غار غار می کند.
از من جدا نمی شود و دیگر انگار شده جزئی از من...
می گویم: چاره ای جز تحمل نداری...
می گوید: راستش را بخواهی منهم به او عادت کرده ام ولی آخر صدای غار غارش امونم را بریده و خواب خودم و همسایه ها را گرفته. دیگر همسایه ها چپ چپ نگاهم می کنندو غرغر می کنند که صدای این کلاغو خفه کن.
می گویم: عجب!
ادامه می دهد: تازگیها صاحبخانه جوابم کرده، میگه دخترم از صدای کلاغت می ترسد. یا شرش راحت شو یا خودت و کلاغت از اینجا بروید.
بعد از مکثی می گوید: تازگی هر وقت دختر همسایه پایینی را می بیند، می خواهد نوکش بزند.
می گویم: کدام دختر؟ همان که نشانش کردی؟
با سر حرفم را تایید می کند. و با عجله گویی چیزی به یادش آمده، راه میفتد و می رود.
می گویم: حسن آقا کجا؟
دستی تکان می دهد و همانطور که با شتاب دور می شود می گوید: یادم نبود در خانه باز است حتما باز صدای غار غارش مزاحم همسایه ها شده است.
چند روز بعد، دوباره حسن آقا را گرفته و ناراحت می بینم.
بعد از سلام و احوال پرسی می گویم: چه شد باز غار غار می کند؟
آرام می گوید: نه... دیگه نه!
می گویم: چطور؟
با ناراحتی سری از سر تأسف تکان می دهد و می گوید: آن روز که از تو جدا شدم رفتم دیدم نیست و غار غار نمی کند. اول فکر کردم که رفته ولی بعد صدای آب مرا به حمام کشان، با کمال تعجب دیدم قفسش در وان شناور است و حیوان بیچاره در قفس مُرده است.
بعد از تحقیق و پرس و جو فهمیدم برادر کوچک ملیحه نامزدم به خاطر اینکه کلاغه خواهرش را نوک زده انتقام گرفته و او را در وان حمام خفه کرده.
حالا دیگر بغض گلوی حسن آقا را گرفته بود و سرش را اندخت پایین و رفت.
و من در بهت و حیرت نگاهش می کردم. بیچاره حسن آقا انگار بچه اش را از دست داده بود.
برداشتی نو از داستان ("سبز، مثلِ طوطی سیاه، مثل کلاغ" اثر هوشنگ گلشیری)
> این داستان را برای درس روش تحقیق این ترم نوشته بودم، بصورتی که پنج خط اول را استاد نوشته بودند و گفته بودند ادامه اش را خودتان در قالب داستان بنویسید. خیلی بنظرم مشکل بود و بااینکه قبلا هم داستان می نوشتم، برایم دشوار بود.. خلاصه بعد از کلی فکر و تلاش این از آب دراومد...