برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

قصـه نیستم تا بـگــویی
نغمه نیستم تا بخـوانی
صدا نیستم که بشـنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

خسته ام!
خسته از این راه، از این جاده
این راه به کجا می رود؟
این جاده راه به کجا دارد؟
کاش می دانستم
ته این جاده کجاست؟
نفسم گیر افتاده است در حجم تنم
تـَوان پاهایم را از دست داده ام
گویی در حصاری گیر افتاده ام
اما چه کنم
باید بروم...
هوا گرم است
من عطش دارم
تشنه ام
تشنۀ جرعه ای آب
که گلو تازه کنم
اما مانده ام
بغض گلویم را چه کنم؟
اشک چشمانم را چه کنم؟
دیگر تاب ندارم
چه سخت و ناممکن شده است
ادامۀ این راه،
ای کاش دستی بود
آغوشی بود که مرا در خود میکشید و
با خود می برد
به سوی نور، به سوی ابد
و نمی ماند ردپایی از من.....


˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

وداعی دیگر...

پنجشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۰، ۰۶:۵۹ ب.ظ

بغضش رو فروخورد و مغموم سرش را پایین انداخته بود، با دستانش سنگ سپید قبرش را نوازش میکرد، گریه نمیکرد چرا که گریه هایش را طی روزها کرده بود و دیگر اشکی در چشمانش نبود و غرور بیش از حدش هم اجازه نمیداد که آنجا گریه کند، در دل فاتحه میخواند و با همسرش راز و نیاز میکرد، تمام روزها و لحظات خوششان مثل فیلمی از مقابل دیدگانش میگذشت، چه روزهای پرامیدی را پشت سر گذاشته بودند، چه تلاشهایی برای رسیدن به هم، و حتی به مغزشان خطور نمی کرد که خیلی زود دست بی رحم مرگ از هم جدایشان کند، و درست موقعی که با هزار امید و آرزو به هم رسیده بودند و خودشان را خوشبخت ترین فرض میکردند با یک حادثه غیرمترقبه آنطور جدا شوند و یکی دیگری را تا ابد تنها بگذارد، بی صدا در دل گفت: رفیق نیمه راه من... خانوم من بخواب که چه آسوده خوابیده ای.......
از سر مزار بلند شد و آرام و نرم دور شد....
این آخرین پنجشنبه ای بود که در سال 90 به دیدار همسرش آمده بود، میرفت به استقبال سالی دگر بی همراه و تنها!.....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۲/۲۵
تـــ ـارا

نظرات  (۷)

سلام تارا جان اتفاقا امروز که بهشت زهرا بودم ،خیلی بیادش بودم .روحش شاد باشه
ایکاش میدونستم کجاست و میرفتم سر مزارش.
سلام تارای خوبم
خیلی خوبه که تصمیم گرفتی خودت بنویسی.این پیشنهاد رو ندا جون نویسنده خانه دل که تو وبم لینک هم شده به من دادن،پیاده کردم خیلی راضیم.درسته نوشته هام خیلی چنگی به دل نمیزنه و راه طولانی ای در پیشه که نوشته هام تا پایینترین حد ممکن برسه،اما از وقتی مینویسم،احساس بهتری دارم و دید دقیقتری هم پیدا کردم.صد در صد خودتم خاصیتهای جادویی نوشتن رو احساس کردی.
برات آرزوی موفقیت میکنم و دلی آرام و پر از یاد خدا
پاسخ:
سلام به روی ماهت...
ممنون از لطفت... منم آرزوی آرامش و شاد بودنت رو دارم...
خدا یارت باشه.......
اگه آدم نبودیم اینقدر تنها نمی موندیم ..

سال نو مبارک عزیزم ..
پاسخ:
سال نو برشما و خانواده هم مبارک باشه...
۲۸ اسفند ۹۰ ، ۱۸:۳۰ داستانهای کوچک
سلام تاراجوووون
وبت عالیه ممنون که خبرم کردی
ازاین به بعد می یام

پاسخ:
ممنون از لطفت...
خوشحال میشم بیای...
۲۸ اسفند ۹۰ ، ۱۸:۳۱ داستانهای کوچک
پیشاپیش سال نو مبارک

پاسخ:
سال نو شماهم مبارک باشه.....
در تکاپوی دنیا
آفتاب آرزوهاتان بی غروب
بهارانتان همیشگی...
سلام و درود
بهاران خجسته باد

پاسخ:
سال نو تو هم مبارک عزیزم........ با بهترین آرزوها
سلام منظورتو نفهمیدم؟
منظورت من که نبودم؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی