قصـه نیستم تا بـگــویی نغمه نیستم تا بخـوانی صدا نیستم که بشـنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی...
˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜
خسته ام! خسته از این راه، از این جاده این راه به کجا می رود؟ این جاده راه به کجا دارد؟ کاش می دانستم ته این جاده کجاست؟ نفسم گیر افتاده است در حجم تنم تـَوان پاهایم را از دست داده ام گویی در حصاری گیر افتاده ام اما چه کنم باید بروم... هوا گرم است من عطش دارم تشنه ام تشنۀ جرعه ای آب که گلو تازه کنم اما مانده ام بغض گلویم را چه کنم؟ اشک چشمانم را چه کنم؟ دیگر تاب ندارم چه سخت و ناممکن شده است ادامۀ این راه، ای کاش دستی بود آغوشی بود که مرا در خود میکشید و با خود می برد به سوی نور، به سوی ابد و نمی ماند ردپایی از من.....
سلام
افسوس که سلاح اکثر آدم های امروزی بی خاصیت شده است!
خشاب خواسته هایمان کوچک و بی ارزش و فشنگ هایمان مشقی شده!
دریغ از ذره ای باروت در دلهایمان که ما را به سوی حضرت حق پرتاب کند!
بدبختانه رادار گریز هم شده ایم و هیچ کس (زمینی و آسمانی) ما را در مجالس دعا نمی بیند!
سامانه ی نشانه روی ما نیز دائماً روی مادیات مانور می دهد!
قدیم ترها حجابی داشتیم و عفافی..... امروزه شعله پوشمان را افکنده و گستاخانه فریاد تبرّج سر می دهیم!
تنها امیدمان........................ دعای امام زمان (عج) در حقمان است!