آب مهریۀ گل بود...
جمعه, ۳ آذر ۱۳۹۱، ۰۲:۱۲ ب.ظ
مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگی اش آب کند دریا را
آب روشن شد و عکس قمر افتاد درآب
ماه می خواست که مهتاب کند دریا را
کوفه شد، علقمه شق القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را
تا خجالت بکشد،سرخ شود چهرهء آب
زخم می خورد که خوناب کند دریا را
ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا در آغوش خودش خواب کند دریا را
آب مهریهء گل بود والا خورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را
روی دست تو ندیده است کسی دریا دل
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را
سید حمیدرضا برقعی
-----------------------------------------
> برادر دستانم یاری نمی کند.. خون را از چشمانم پاک کن تا یک با دیگر روی ماهت را ببینم...
برادر مرا به خیمه مبر.. آخه به رقیه قول آب دادم....
۹۱/۰۹/۰۳
شبهایمان تار است...
بتاب...