زمـــزمـــه
چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۰۳ ق.ظ
کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.
او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت: خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید: خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد...
۹۱/۰۵/۱۱
خیلی زیباست.....وبتون پا برجا
محتاج دعای خیر شما
داره دعاهای شما جواب می دهد...............