چقدر دلم تنگ شده است!
چقدر دلم تنگ شده است برای سحرهایی که خیلی زود بیدار میشدی و چراغ آشپزخانه را روشن میکردی و آرام و بیصدا غذا را گرم میکردی، بیصدا سحری ات را می خوردی و آرام وضو میساختی و وقتی صدای دعای سحر از رادیو پخش میشد می فهمیدم سحری ات را خورده ای و نمازی خوانده ای و حالا مینشینی هم نوا می شوی با صوت دلنشین دعای سحر، و تازه ما بلند می شدیم و سفره چیده شده و غذا روی اجاق گرم و آماده..... همیشه عادتت این بود، ازوقتی که یادم میآید...
چقدر دلم تنگ شده است برای نجوای دلنشینت هنگام خواندن دعا، صدای رسایت هنگام خواندن نماز،...
چقدر دلم تنگ شده است برای نمازهای مستحبی قبل از اذان مغربت، برای نمازهای طولانیت، برای شب بیداری هایت...
چند سالی ست که دیگر خبری از آن نجواها نیست، از آن سحرهای زیبا،... شکر گزارم که هستی، اما از آن حادثه به بعد دیگر ناخوشی، و با ناخوشی ات ما هم ناخوشیم... چند سالیست که دیگر بی حوصله شده ای و حتی نمازهایت کوتاه شده است و دیگر آن صدای رسای نماز خواندنت را نمی شنویم... دیگر سحرهای ما آن رونق را ندارد، دیگر کسی نجوای اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ مِنْ بَهَائِکَ... سر نمیدهد، دیگر رادیویی روشن نمیشود، صداها درگلو حبس میشود، از بیم آنکه بیدار شوی و غصه دار که نمی توانی روزه بگیری...
پدرم بدون که در هر حال که باشم آرزوی سلامتی ات را دارم، آرزوی دوباره تجربه کردن خاطرات شیرینی که برایم ساختی... آن خاطراتی که تبدیل شده به یک حسرت.... و حاضرم هر چه دارم بدم برای یکبار دیگر تکرار شدنشان...
مرسی که اومدی
شما هم به نام روزهای بی خاطره لینک کن