قصـه نیستم تا بـگــویی نغمه نیستم تا بخـوانی صدا نیستم که بشـنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی...
˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜
خسته ام! خسته از این راه، از این جاده این راه به کجا می رود؟ این جاده راه به کجا دارد؟ کاش می دانستم ته این جاده کجاست؟ نفسم گیر افتاده است در حجم تنم تـَوان پاهایم را از دست داده ام گویی در حصاری گیر افتاده ام اما چه کنم باید بروم... هوا گرم است من عطش دارم تشنه ام تشنۀ جرعه ای آب که گلو تازه کنم اما مانده ام بغض گلویم را چه کنم؟ اشک چشمانم را چه کنم؟ دیگر تاب ندارم چه سخت و ناممکن شده است ادامۀ این راه، ای کاش دستی بود آغوشی بود که مرا در خود میکشید و با خود می برد به سوی نور، به سوی ابد و نمی ماند ردپایی از من.....
این دیونگیست که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر اینکه در یکی از آنها به ما خیانت شده است
آره ؛ مثل همیشه ؛ مثل خیلی وقت ها ...