قصـه نیستم تا بـگــویی نغمه نیستم تا بخـوانی صدا نیستم که بشـنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی...
˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜
خسته ام! خسته از این راه، از این جاده این راه به کجا می رود؟ این جاده راه به کجا دارد؟ کاش می دانستم ته این جاده کجاست؟ نفسم گیر افتاده است در حجم تنم تـَوان پاهایم را از دست داده ام گویی در حصاری گیر افتاده ام اما چه کنم باید بروم... هوا گرم است من عطش دارم تشنه ام تشنۀ جرعه ای آب که گلو تازه کنم اما مانده ام بغض گلویم را چه کنم؟ اشک چشمانم را چه کنم؟ دیگر تاب ندارم چه سخت و ناممکن شده است ادامۀ این راه، ای کاش دستی بود آغوشی بود که مرا در خود میکشید و با خود می برد به سوی نور، به سوی ابد و نمی ماند ردپایی از من.....
پاسخ:
گاهی وقتا وقتی مینوسی برگه ها سیاه میشن... خط خطی میکنی... گاهی وقتا نوشته ها اونقد خوبن که به سپیدی برگه خدشه وارد نکنن ولی گاهی حتی یه کلمه سیاهیش رو کل دفتر تاثیر میذاره...
آستان حسین تو بر پابرهنگان و گمنامان و از قلم افتادگان و مهر باطل خوردگان ، گشاده تر است ؛ ما را از این آستان کرامت محروم مکن .
ای خدای سجاد !
چه بزرگی تو که با وجود سجاد ، دیگران را نیز بنده می شماری . عبادتمان را به حساب می آری و بر سرشان سایه خدایی می گستری . ما هر چه بندگان بدیم ، تو خدای خوبی ! به ما لیاقت بندگی ات را عنایت کن !
ای خدای عباس ! تنها تویی که میتوانی عشق را با جنگاوری و ادب را با دلاوری در وجود کسی متجلی کنی . ما را بدست ساقی ابوفاضل ، از این فضائل ، سیراب کن .