وداعی دیگر...
بغضش رو فروخورد و مغموم سرش را پایین انداخته بود، با دستانش سنگ سپید قبرش را نوازش میکرد، گریه نمیکرد چرا که گریه هایش را طی روزها کرده بود و دیگر اشکی در چشمانش نبود و غرور بیش از حدش هم اجازه نمیداد که آنجا گریه کند، در دل فاتحه میخواند و با همسرش راز و نیاز میکرد، تمام روزها و لحظات خوششان مثل فیلمی از مقابل دیدگانش میگذشت، چه روزهای پرامیدی را پشت سر گذاشته بودند، چه تلاشهایی برای رسیدن به هم، و حتی به مغزشان خطور نمی کرد که خیلی زود دست بی رحم مرگ از هم جدایشان کند، و درست موقعی که با هزار امید و آرزو به هم رسیده بودند و خودشان را خوشبخت ترین فرض میکردند با یک حادثه غیرمترقبه آنطور جدا شوند و یکی دیگری را تا ابد تنها بگذارد، بی صدا در دل گفت: رفیق نیمه راه من... خانوم من بخواب که چه آسوده خوابیده ای.......
از سر مزار بلند شد و آرام و نرم دور شد....
این آخرین پنجشنبه ای بود که در سال 90 به دیدار همسرش آمده بود، میرفت به استقبال سالی دگر بی همراه و تنها!.....
ایکاش میدونستم کجاست و میرفتم سر مزارش.