مجال تنهایی
باز هم در سکوت لحظه ها
تنها و اسیر گیر افتاده ام
و نمی دانم آیا دست گیری هست؟
و نمی دانم دیگر مجالی هست؟
در کوچه باغ تنهایی نشسته
و در سکوت خویش غوطه ورم
و فریادم در حلقومم گیر افتاده است
و نمی دانم آیا فریادرسی هست؟
و نمی دانم دیگر مجالی هست؟
زانوان سست و ناتوانم آرام
در آغوشم، در میان دستانم
با لرزشی محسوس خمیده است
و نمی دانم آیا آرامشی هم هست؟
و نمی دانم دیگر مجالی هست؟
در کشاکش مصائب روزگار رفته ام
و در این راه از پا فتاده ام
و از این راه خسته و وامانده ام
و نمی دانم آیا پایانی هم هست؟
و نمی دانم دیگر مجالی هست؟
و در زندانی سرد و تاریک نشسته ام
سر بر دیوار نمور آن گذاشته ام
و چه اشکها که ریخته ام
و نمی دانم آیا لبخندی هم هست؟
و نمی دانم دیگر مجالی هست؟
و باید بدانم که روزی دگر هست
و باید بدانم که مجالی هم هست
چون در این بین خدایی هم هست...
خودم
که با دستان من گندم برای یاکریم خانه میریزد!
چه بخشنده خدای عاشقی دارم
ای دوست
برایت من خدا را آرزو دارم...