عصــــری در کافی شاپ
وسایل داخل کیفش را روی میز خالی کرد، چیز زیادی داخل کیف نبود. یک کیف پول قرمز رنگ، یک بادبزن، یک رژ لب، یک دفترچه کوچک، یک فندک و یک مداد؛ فندک را باشتاب برداشت و بقیه را بی حوصله ریخت داخل کیفش. یک نخ سیگار از جعبه سیگاری که تازه خریده بود درآورد و آتش زد و داد گوشه لبش، فنجان قهوه را کشید جلو و پکی به سیگار زد و آرام دودش را داد بیرون، سرش را به سمت پنجره کنارش چرخاند و به بارش باران و رفت وآمد ماشین ها نگریست. بغض توی گلویش بود و به یاد اولین روز دیدارشان افتاد، آنروز هم باران می بارید و آنها چه شاد بودند. قطره اشکی روی گونه اش غلطید، همراه با بیرون دادن دود سیگارش آهی کشید. همان روز بود که قرار گذاشته بودند هرماه در ماه گرد اولین دیدارشان به همین جا و پشت همین میز بیایند. شش بار در همین مکان یکدیگر را ملاقات کرده بودند، اما هفتمین بار هرگز نیامد. سه ماه متوالی بود که دخترک درست درهمین ساعت می آمد سرقرار و روی همین صندلی کنار پنجره به انتظار می نشست اما او نمی آمد و بعد از سه ساعت دخترک آرام برمی خاست و می رفت.
اما آنروز همان ماشین آلبالوئی رنگ را دید و قلبش به تپش افتاد؛ پسرک از ماشن پیاده شد و دخترک لبخندی بر لبانش نقش بست. اما... ناگهان دخترکی از ماشین پیاده شد و خنده کنان دست دردست پسرک به کافی شاپ روبرو رفتند.
دخترک آرام می گریست و به قهوه سرد شده مقابلش چشم دوخته بود... .