برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

قصـه نیستم تا بـگــویی
نغمه نیستم تا بخـوانی
صدا نیستم که بشـنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

خسته ام!
خسته از این راه، از این جاده
این راه به کجا می رود؟
این جاده راه به کجا دارد؟
کاش می دانستم
ته این جاده کجاست؟
نفسم گیر افتاده است در حجم تنم
تـَوان پاهایم را از دست داده ام
گویی در حصاری گیر افتاده ام
اما چه کنم
باید بروم...
هوا گرم است
من عطش دارم
تشنه ام
تشنۀ جرعه ای آب
که گلو تازه کنم
اما مانده ام
بغض گلویم را چه کنم؟
اشک چشمانم را چه کنم؟
دیگر تاب ندارم
چه سخت و ناممکن شده است
ادامۀ این راه،
ای کاش دستی بود
آغوشی بود که مرا در خود میکشید و
با خود می برد
به سوی نور، به سوی ابد
و نمی ماند ردپایی از من.....


˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

بازگشت بی فروغ

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۱، ۰۷:۴۷ ب.ظ

قدم به داخل گذاشتم. پایم بر روی پله ی سنگی که رسید پرده را کنار زده به داخل نگاهی انداختم. از همه بیشتر حوض وسط حیاط توجه ام را جلب کرد، حوضی که آب مانده آن به سبزی می زد و برگهای زرد و قهوه ای روی آنرا پوشانده بود.
میوه های رنگارنگ روی آب حوض بالا و پائین می رفتند، در گوشه ای از حوض چند نفر میوه ها را مثل ماهی می گرفتند و بعد از مالش دست، آنها را در سبدهای کنار خود قرار می دادند. چند قدم آنطرف تر عمو حسن و پسردائى عباس مشغول مرتب کردن ریسه هاى چراغ رنگى بودند و آنها را با احتیاط به دست قاسم که روى نردبان رفته بود، مى دادند و او آنها را در لابلاى درختان توت قرار مى داد. قلبم لبریز از شادى بود و با لبخندى همه این چیزها را از زیر نظر می گذراندم.
چند قدم آنطرف تر در زیر درختان توت، به زمین نگاه کردم، موزائیک ها همه شکسته و ترک خورده بود و توت های گندیده و برگهای خشکیده روی زمین را پوشانده بود، صدای تق تق موزائیک های لق شده و کهنه با خش خش برگها توأم شده بود.
به پشت برگشتم، بی بی منقل اسپند را به صورتم نزدیک کرد و قربان صدقه ام رفت، صدای تق تق اسپند بی بی همیشه برایم لذت بخش بود با لبخندی بی بی را بوسیدم و از او تشکر کردم و او هم برایم دعا کرد و برایم آرزوی خوشبختی کرد.
از پله های سنگی بالا رفتم، نرده های کنار پله که زنگ زده و لق شده بود می لرزید، درب چوبی را هُل دادم با صدای جیرجیر بدی باز شد، پا به درون راهرو گذاشتم. لایه ای از خاک کف زمین را پوشانده بود. به اولین اتاق سمت راست داخل شدم.
وقتی وارد شدم صدای هلهله کشیدن عمه سوری و ضربات نقل بر سرو صورتم که کار دخترعمه ی شیطانم بود، مرا غافلگیر کرد. دیگر چیزی به پایان چیدن سفره عقد نمانده بود، الحق که خیلی با سلیقه چیده شده بود، کار سهیلا و سعیده و سارا دخترعمه هایم بود. دخترخاله زیور از روی چهار پایه پائین آمد و رو به من گفت: « هانیه جان...امیدوارم که از تزئین اتاق عقدت خوشت بیاد.» با لبخندی از او و از همه تشکر کردم وبا شنیدن صدای مادر از آنجا خارج شدم.
در گوشه اتاق خالی و خاک گرفته تکه روزنامه ای کهنه نظرم را جلب کرد، به یاد آوردم که همان روز هنگام پوشیدن لباس عروسی ام از عکس آن خوشم آمد و آنرا زیر فرش پنهان کردم تا بعداً بردارم. به کنار پنجره رفتم و به روبرویم خیره شدم همانجائی که هنگام عقد روی صندلی نشسته بودم و در کنارم عکس بزرگ و زیبائی از جوان خوش تیپ و برازنده ای قرار داشت. همانروز که قلبم لبریز از شادی و امید بود. آرزوی خارج رفتن و زندگی در یکی از بهترین شهـرهای دنیا آنقدر مرا در برگرفته بود که نفهمیدم چه موقع بله را گفتم و صدای هلهله ی اطرافیان گوشم را کر کرد.
آرام آرام اتاقهای دیگر را هم نگاه کردم، از خانه بیرون آمدم از پله ها پائین رفتم، چند قدم دورتر به جانب خانه بازگشتم، خانه ی ساکت و خرابه کاملاً با روز آخری که از خانه به سمت فرودگاه رفتم متفاوت بود.
آنروز چقدر مشایعت کننده داشتم اما امروز بعد از پانزده سال بدبختی و آوارگی در دیار غربت حتی یک نفر به استقبالم نیامده بود و این خانه ی قدیمی و متروک تنها یادآور دوران خوش کودکیم در مقابلم قرار داشت.
هیچکدام از آن فامیل پر جمعیت که آنروز آرزوی خوشبختی مرا می کردند، نبودند که شاهد بدبختی و سرشکستگی من باشند و به خیالات باطل من و دیگران افسوس بخورند که مرا با هزاران امید و آرزو راهی دیار غربت کردند، بدون آنکه حتی فکر کنند که خبری از آن جوان رشید و زیبا نیست بلکه مردی مفلوک و بدبخت انتظار عروس جوانش را می کشید.
به پشت ساختمان رفتم در گوشه ی باغ قطعه های هیزم روی هم تلمبار شده بود. ضرباتی که با هیزم درون شومینه بر سرم می کوبید. شراره های آتش روی بدنم می ریخت و خنده های نفرت انگیز او که هیچ شباهتی به لبخند داخل عکس او نداشت.
این قسمت از باغ نه تنها آنروز بلکه همیشه در جشنها محل آشپزی بود، هنوز پس از چندین سال سیاهی و آثار دود روی زمین و دیوارها باقی مانده بود.
محله ای قدیمی و بسیار کثیف، دیوارهای دود زده و خانه ای که بیشتر به انبار ذغال شباهت داشت، قصر رؤیاهای تازه عروسی مثل من بود. بوی مشمئزکننده چاه ته باغ، مرا به یاد بوی تعفن آمیز او انداخت، بوئی که از ماندگی الکل و دندانهای خراب او از دهانش می آمد، بوی لباسهایش که هنگام مستی اش به داخل جوی های خیابان می افتاد؛ و اینها هیچکدام هیچ شباهتی به فرد داخل عکس نداشت، مثل اکنون که این خانه موروثی پدربزرگ هیچ شباهتی به خانه ی روز آخر اقامتم ندارد. بله! از آن همه ثروت بی کران پدربزرگ این خانه متروکه به من به ارث رسیده و این خانه هم مثل قلب و جان من متروک است...!



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۲/۱۱
تـــ ـارا

نظرات  (۵)

سلام
چقدر هوس خاندن داستانک هایتان کرده بودم!
اعتراف: هنوز اون دفترچه ی قدیمی رو تحویل ندادم (آیکون از خجالت آب شدن)
---------------------------
کاش دختران و پسران جوانمان با چشمانی باز، ب دور از احساسات و زر و زیور دنیوی و ظواهر، عاقلانه انتخاب کنند و عاشقانه زندگی کنند!
پاسخ:
سلام
شما لطف دارید...
اشکالی نداره... راحت باشین...

ای کاش... کمی چشمها باز باشد این مواقع...
سلام
شروع زیبایی داشت ولی پایان غم انگیزی داشت.
با این وجود مثل همیشه قلم زییایی داشتین.
پاسخ:
سلام
لطف دارید...

سلام

تارا خانم ما که نتونستیم این پست رو بخونیم. نمیدونم مشکل از فرستنده است یا گیرنده! الان هم چشمام تقریباً لوچ شده است! موفق باشید.

پاسخ:
سلام
وااااا؟.... چرا؟؟؟
والا اینور که مشکلی نیست حتما مشکل از گیرنده است...

سلام
 
به دلم نشست.. سپاسگزارم

قلمتون استوار

در پناه حق...
پاسخ:
سلام
تشــــــــــکر...

یاحق
اپم
پاسخ:
مرسی از خبر...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی