برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

قصـه نیستم تا بـگــویی
نغمه نیستم تا بخـوانی
صدا نیستم که بشـنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

خسته ام!
خسته از این راه، از این جاده
این راه به کجا می رود؟
این جاده راه به کجا دارد؟
کاش می دانستم
ته این جاده کجاست؟
نفسم گیر افتاده است در حجم تنم
تـَوان پاهایم را از دست داده ام
گویی در حصاری گیر افتاده ام
اما چه کنم
باید بروم...
هوا گرم است
من عطش دارم
تشنه ام
تشنۀ جرعه ای آب
که گلو تازه کنم
اما مانده ام
بغض گلویم را چه کنم؟
اشک چشمانم را چه کنم؟
دیگر تاب ندارم
چه سخت و ناممکن شده است
ادامۀ این راه،
ای کاش دستی بود
آغوشی بود که مرا در خود میکشید و
با خود می برد
به سوی نور، به سوی ابد
و نمی ماند ردپایی از من.....


˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

این روزها

چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۱، ۰۲:۵۲ ق.ظ

کارهای نیمه تمام، مقواهای نبریده، اجراهای ناقص و طرح های پاسپارتو نشده،

شب نخوابی ها، خستگی، استرس، اضطراب....

ژوژمان های پشت سر هم...

حال این روزهای من...


.

.

.

عالمی دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۰/۰۶
تـــ ـارا

نظرات  (۱۲)

حال این روزهایم عالمی دارد ...!



پاسخ:
سلام
اگر نیک اندیشیم هر حال و روزی برای خودش عالمی دارد...
خدا کمکتون کنه


پاسخ:
سلام
ممنون.... با دعای شمای...
سلام

این نیز بگذرد...الهی که نیک بگذرد!

خدا قوت!

در پناه حق...


پاسخ:
سلام

بله... این نیز بگذرد...

تشکر از دعای خوبتان

روزهای سرد زمستانیتان پر از گرمای الهی

یاحق

با سلام. در دنیای وبگردان تازه واردم و در این سرا آشیانه ای ندارم. از دریچه یکی از وبلاگهای شبیه شما به کلبه تان قدم گذاردم. انشاءالله که صدای یا الله مرا شنیده باشید و سر نزده وارد خلوتگاه مجازی تان نشده باشم.......
بیشتر جذب ستون سمت راست وبلاگتان شدم تا این پست (حقیقتش از برخی از واژه های این پست سر در نمیارم، خیلی فنی است!). عنوان پست هایتان را خیلی سریع مرور کردم، خوشم آمد چون عطر و بوی خدا دارد نه ادکلن و کراوات و عکس های شیک! و...... نمک گیر شدم و ماندم برای قدری نوشتن. و اما ستون سمت راست...
تارا خانم نمی دانم جوان های این مملکت چه مرگشان است (جسارتا!) که با وجود خدا، حضور معنوی اهل بیت (ع)، امامت امام عصر (عج) و تنفس برخی نفوس پاک در این خاک، دائما دم از افسردگی و خستگی و تنهایی و... می زنند!.....
جسارت قلمم را ببخشید...... امامن هم خسته شده ام از این همه خسته نگاری ها!!.......... بابا کف کردیم و کسی را نیافتیم که در وبلاگش علاوه بر عشق به خدا از امید به او گفته باشد، از امید به خدا و اعتماد به خودش!...........
باور کنید نفس من هم از جای گرم بلند نمی شود، هم شاغلم و هم دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد و هزار و یک مشغله.......... تو رو خدا یه کم به همدیگه امید بدیم......... موفق باشید.

پاسخ:
سلام تازه وارد خوش آمدید به آشیانه ی دلم...

به دلیل کم بودن تعداد ورود حرف در هر کامنت مجبورم پاسختان را در قالب کامنت بعدی بدم...
۰۶ دی ۹۱ ، ۱۳:۴۰ پاسخ تـــ ـارا به مشتاق
تشکر از حضورتان در برگی از دفتر زندگی ام، و نظر لطفتان، و اما در مورد اظهار نظرتان درباره آن شعر خسته ام که نوشته خودم هست، خب آدمی گاهی خسته میشود و درمانده، من هم مثل همه آدمها گاهی این حس را با تمام وجود درک میکنم اما با وجود خدا و از برکت اهل بیت (ع) و امام زمان (عج) این حسها گذراست. ولی اینکه از همه گیر شدن افسردگی ها، خستگی، تنهایی و... که گفتید؛ به نظر من این برمیگردد به نوع زندگی جوانان در جامعه و این روزگار و یا شاید هنوز ایمانمان آنقدر قوی نیست که قدرت شگرف خدایی در ما آنقدر تاثیرگذار باشد که مشکلات، ضربه ها و خستگیها در وجودمان خللی ایجاد نکند. و البته یک چیز دیگر هست که این دنیای مجازی مأمنی شده برای همین تنهایی ها و دلتنگیها و دلنوشته ها معمولا گویای همین است.
انشالله موفق باشید در همه زمینه های زندگیتان... بقول شما جای امید و اعتماد به نفس و... در این دنیای مجازی کم است، پس شروع کنید و دست بکار شوید، به جمع وبلاگ نویسان بپیوندید.. شاید شروعی باشد برای دیگر دوستان و رواج امیدواریها
با سلامی دگر و آرزوهایی نیک برای شما که نامتان تاراست و کلامتان کاراست.........
از صرف ناهار در غذاخوری اداره به اتاقم برگشته ام و با تمام وجود، در تقلای هضم برنج خوش قامت هندوان! و گوشت منجمد گوسپندان برزیلی تبار! گرفتار شده ام. باور بفرمایید که جهاز هاضمه ما حق دارد! طفلک نه به زبان هندی و بودایی تسلط دارد و نه از واژگان آمریکای جنوبی سر در می آورد! انصافا برنج نیم دانه ی شالیکاران خودمان شرف دارد به این آش؟؟؟؟؟................ شاید اگر سبزی اش وطنی نبود، ما تا حالا تغییر لهجه داده بودیم، خلاصه بلایی به سرمان آورده که ضریب هوشی مان را که به قول روانشناس اداره 138 است، به زیر 50 کشانده و تا یک ساعت پس از صرف آن، هیچ یک از حواس و قوای ذهن و بدن به جز قوه خیال! که به دلیل ورود به حریم چرت فعال شده، درست کار نمی کنند، بگذریم.............
دل احساسم برای کلبه مجازی تان تنگ شده است و خودخواهانه به مزاحمتی دگر فرمان می دهد. به او گفتم ما یک ساعت نمی شود که از آنجا برگشته ایم، قباحت دارد که به این زودی برگردیم!......... چه کنم که بهانه می گیرد و پای بر دل! می کوبد و دور از جان مبارک شما، ما را به دل دردی عاطفی دچار می سازد!......
ناچار می شوم برای ساکت کردنش، اذن دخولی دوباره بستانم و به هوای عطر و آرامش پراکنده در گلستان خیالتان، مرکب مجازی ام را سوار شوم و با گونه هایی گلگون از شرم حضور مجدد، بر آستان قصر زیبای آسمانی تان فرود آیم و زمین ادب ببوسم............
آآآآآآآآآآه!.......... دل بیچاره حق داشت! پاسختان را که می بینم، سرگیجه ناشی از قورمه سبزی یکباره پر می کشد و حس امتنان و سپاسگذاری همچون خونی تازه در رگهای عاطفی ام جریان می یابد و ...... خلاصه اینکه......................... از صمیم قلب، ممنونم که ما را هم به حساب آوردید.
بقیه مطلب در نظر بعدی است.

و اما چند نکته در خصوص پاسختان............
1- امیدوارم رد پایی که از حقیر در برگ (های) دفتر زندگی تان بر جای خواهد ماند، یادآور خاطرات خوش و معطر باشد نه خدای ناکرده............ هرگاه احساس کردید که کف کفشهایم گِلی است، فرمان دهید تا به سرشک دیدگان بشویم و توبه ام اجابت نمایید!...........
وای بر من!! دیدی چه شد ای دل؟! لطف این صاحبخانه آنقدر ما را مجذوب و شیدا کرده بود که غافل شدیم و با کفش وارد سرایش شدیم!!...................
ما را ببخش بانو!...... نه من به هوش بودم، نه دل به گوش!......... قول می دهم زین پس پاها را برهنه سازم و نسیم وار بر کوی عرفانی ات وارد شوم، به گونه ای که همانطور که خود در گوش فرشتگان سروده ای............ نماند از من ردپایی......
2- یادمه اون وقتا که مدرسه ابتدایی و راهنمایی بودیم، همیشه چشممون دنبال دفتر 100 برگ بود! و به دلایلی خیلی گیرمون نمی اومد و خیلی از اوقات در حسرتش بودیم، اما مناعت طبع داشتیم و به روی خودمون نمی آوردیم......امیدوارم خداوند دفتر
زندگی تان را 200 برگی بسته و شیرازه زده باشه و هر برگش یک سال باشه و سطرهای هر برگش پر از خاطرات خوش و زرین باشد.
3- غرضم از نقد شعر خستگی تان، اساعه ی ادب نبود. مرحبا، زیبا سروده اید. پاسخی هم که به نقدم داده اید، زیبا، عاقلانه و عارفانه است. خود من هم خیلی از اوقات خسته می شوم و با شعرتان هم نوایم، ولی نکته این است که نباید اجازه دهیم این غم و غصه و دلتنگی بر ما مستولی شود. در این خصوص حرف برای گفتن زیاد است و فرصت کم. در مجموع کلامتان متین و منطقی است.
ادامه مطلب در ادامه.
4- دعوت معطر شما برای ورود من به جمع وبلاگ نویسان مایه ی مباهات بنده می باشد، ولی به دو دلیل فعلا برایم مقدور نیست. اول اینکه باید امتحانات این ترم را پشت سر بگذارم و فرصت این کار را ندارم. البته به محض آزاد شدن اندکی از وقتم، به شرط جسورانه ی آنکه در این امر، راهنما و مشاورم باشید، به این مهم خواهم اندیشید.
دوم اینکه، حقیقت این است که با وجود اعتماد به نفسی که دارم، فکر می کنم هنوز چشمه اندیشه و قلبم آنقدرها جوشان نشده که خیری برای خوانندگان داشته باشد. از طرفی علاقه ای به کپی کردن مطالب و اشعار و ... دیگران ندارم و بیشتر دوست دارم به گفتگو با دیگران بپردازم و بیاموزم آنچه را که نمی دانم و باید بدانم.
در خاتمه این طومار، امیدوارم اگر خوابتان نگرفته، سردرد هم نگرفته باشید. راستش از سبک قلمتان خیلی خوشم آمد و.......... باز خواهم بارید بر بام زیبای کویتان.بدرود
اگر،اگر،........ صلاح دونستید، ایمیلی، جیمیلی هم معرفی بفرمایید. آخه جانمان بر لب آمد برای ارسال این نظر چند کلمه ای! نشانی مجازی بنده *********

پاسخ:
پاسختان در قالب کامنتی دیگر داده شد...
هنر من این است :
دیدن تو آنگونه که هیچکس ندید..
بودن کنار تو آنگونه که هیچ کس نبود..
فهمیدن تو آنگونه که هیچکس نفهمید..
دوستداشتن تو آنگونه که هیچکس نداشت..
و از جنس تو بودن ...آنگونه که هیچ کس نبود..

سلام عزیزم ...
بیشتر از اینکه نوشته ی این پست نظرمو جلب کنه ، کامنت های رد و بدل شده بین تارا و مشتاق نظرم رو جلب کردم ...
فقط دوست دارم به این دوست عزیزمون بگم که ، باید بکشی و جای اون طرف مقابلت باشی که بفهمی چه میگه ، چی نوشته ، منظورش چیه ... ما هیچ وقت از رحمت خدا نا امید نیستیم و نخواهیم شد ...
این برداشت دوستانه ... خستگی ، کلافگی و دلتنگی اصلا ربطی به نا امیدی به درگاه خدای مهربون نداره ... خدا ، خداست ... توانا و دانا ... حی و حاضر ...
و ما دوستش داریم ...


پاسخ:
سلام حیران عزیز

ممنون از این شعر زیبا

و تشکر از نظرا ارزشمندت...
باهات موافقم...
سلام همسایه.حال این روزهای شما! نیز بگذرد.
ما عمریست حال و روزمان عوالمی دارد......


پاسخ:
سلام
ممنون که سر میزنید به همسایه

علمی دارد حال ها و روزها...
و اضافه میکنیم: پیچاندن کلاس :)
و از همه بدتر اینکه سعادت زیارت ی رفیق شفیق رو از دست بدی! :))
عالمی دارد...


پاسخ:
واقعا عالمی دارد این پیچاندن ها ... باید اعتراف کنم که در طول این سالهای تحصیل چقدر محروم بودم از این عالم...

خواهش میکنم کم سعادتی از ماست، که سعادت نداشتیم در خدمت باشیم
۰۷ دی ۹۱ ، ۰۱:۵۶ پاسخ تـــ ـارا به مشتاق
با سلام
نوش جانتان این غذای به ظاهر ایرانی اما با مواد خارجکی...
آفرین به این ضریب هوشی! انشالله که به پای هم پیر شوید، چرخش برایتان بچرخد.
مراحمید هم شما و هم احساستان، منزل خودتان است خوش آمدید! نگذارید زیاد بهانه بگیرد و دچار دل دردتان کند هر موقع بیایید قدومتان بر چشم، خوشحال میشوم که به کلبه فقیرانه ما قدم میگذارید... خواهش میکنم وظیفه بود، رسممان اینست که به رسم ادب پذریرایی هرچند کوچک در قالب پاسخ به آنان که مارا قابل میدانند داشته باشیم…
1- شما لظف دارید، قدومتان بر سر چشم، چه با کفش چه بی کفش... اتفاقا دوست دارم ردپای دوستان را بر برگهای دفترم که چیزی جز عطر خوش باقی نیمگذارند.
2- یادم هست... ممنون... انشالله این دفتر چه 40 برگ چه 200 برگ فقط پربرکت باشد... و آرزومندم دفتر عمر شما هم پربرگ و پربرکت شیررازه بندی شده باشد.
3- خواهش میکنم، شما لطف دارید. خستگی مال آدمهاست و نیز گذرا... باشد که برای هیچکس مانا نباشد... و به نکته خوبی اشاره فرمودید و البته در مورد خودم باید بگویم که خستگی و دلتنگی و... را به هیچوجه نمیگذارم که ماندگار باشد و مدیریت میشود...
4- شما بزرگوارید و لطف دارید... درکتان میکنم و میدانم امتحانات چقدر وقت و انرژی میگیرد چون ماهم در شرف وقوع امتحانات هستیم.امید که امتحانات را به خوبی پاس کنید،... البته! حتما! هرکاری ازدستم برآید دریغ نمیکنم البته اگر مفید باشم... نفرمایید شما به این زیبایی مینویسید و قلمتان شیوا و روان است این را از روی فروتنی میگویید حتما... زنده باد بر این خضوع... مطمئن باشید که آموزه هایتان نیک است برای خوانندگان. و چه بهتر که هم بیاموزید و هم آموزش دهید...
خواهش میکنم فیض بردیم از زیبانوشتتان و تشکر ویژه برای گذاشتن وقت ارزشمندتان برای این آشیانه فقیرانه، بزرگوارید و نهایت لطفتان است... خوشحال میشوم بازهم بیایید... چشم در اولین فرصت... دور از جانتان، بلاگفا است و کارش نمیشه کرد.
با عرض پوزش نشانی شما به دلایل امنیتی از اینجا حذف شد و خصوصی شد...
خداوند نگهدارتان باد
یاحق

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی