برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

قصـه نیستم تا بـگــویی
نغمه نیستم تا بخـوانی
صدا نیستم که بشـنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

خسته ام!
خسته از این راه، از این جاده
این راه به کجا می رود؟
این جاده راه به کجا دارد؟
کاش می دانستم
ته این جاده کجاست؟
نفسم گیر افتاده است در حجم تنم
تـَوان پاهایم را از دست داده ام
گویی در حصاری گیر افتاده ام
اما چه کنم
باید بروم...
هوا گرم است
من عطش دارم
تشنه ام
تشنۀ جرعه ای آب
که گلو تازه کنم
اما مانده ام
بغض گلویم را چه کنم؟
اشک چشمانم را چه کنم؟
دیگر تاب ندارم
چه سخت و ناممکن شده است
ادامۀ این راه،
ای کاش دستی بود
آغوشی بود که مرا در خود میکشید و
با خود می برد
به سوی نور، به سوی ابد
و نمی ماند ردپایی از من.....


˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

بزن باران

شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۴:۵۳ ب.ظ

کاش باران ببارد

تا لبان تشنه را مرحمی باشد

 

وقتی باران می بارد دلم می گیرد، کاش این باران در سرزمین نینوا می بارید تا لبان تشنه حسینیان را سیراب می کرد...



نمی دانم دلم چگونه سالیان سال تاب آورده است، نبودنت را...

دیگر بی تابیم به اوج رسیده... یا حسین!...

خدایا جانم را بگیر دیگر تاب ندارم...

 

 

شرمنده ام که سیرابم و طفلانت تشنه بودند، که نفس می کشم و ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۹/۰۴
تـــ ـارا

نظرات  (۱)

ببار بارون ...
ببار ...
خجالت نکش!

پاسخ:
باران هم خجل است...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی