برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

قصـه نیستم تا بـگــویی
نغمه نیستم تا بخـوانی
صدا نیستم که بشـنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

خسته ام!
خسته از این راه، از این جاده
این راه به کجا می رود؟
این جاده راه به کجا دارد؟
کاش می دانستم
ته این جاده کجاست؟
نفسم گیر افتاده است در حجم تنم
تـَوان پاهایم را از دست داده ام
گویی در حصاری گیر افتاده ام
اما چه کنم
باید بروم...
هوا گرم است
من عطش دارم
تشنه ام
تشنۀ جرعه ای آب
که گلو تازه کنم
اما مانده ام
بغض گلویم را چه کنم؟
اشک چشمانم را چه کنم؟
دیگر تاب ندارم
چه سخت و ناممکن شده است
ادامۀ این راه،
ای کاش دستی بود
آغوشی بود که مرا در خود میکشید و
با خود می برد
به سوی نور، به سوی ابد
و نمی ماند ردپایی از من.....


˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

متــــرســــک عاشـــق

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۱، ۱۰:۵۲ ب.ظ

مترسک بهم می­گفت عاشق شده. عاشق یکی از مترسک‌های مزرعه همسایه.

بهش گفتم تو چطوری عاشقش شدی؟ مگه تو خاک اسیر نیستی؟

گفت: یه کلاغ ازش خبر می­آره، منم می­ذارم یه کم ذرت بخوره.

کاش همون لحظه بهش گفته بودم که اون اطراف هیچ مزرعه‌ای نیست، لااقل الان در آتش حسرتش خاکستر نشده بود.

             


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۷/۱۲
تـــ ـارا

نظرات  (۱۰)

۱۳ مهر ۹۱ ، ۱۳:۳۷ تـــ ـارا
مترسک:من مغز ندارم، تو سرم پر از پوشالِ.

دوروتی:اگه مغز نداری پس چه جوری حرف میزنی؟

مترسک:نمیدونم ... ولی خیلی از آدمها هم هستن که بدون مغز یه عالمه حرف میزنن.


(جادوگر شهر اُز - ویکتور فلمینگ)
۱۳ مهر ۹۱ ، ۱۵:۱۱ تـــ ـارا
مزرعه را ملخ ها جویدند و ما برای کلاغ ها مترسک ساختیم و این بود شروع جهالت...
۱۳ مهر ۹۱ ، ۲۰:۳۸ شیشه ی عطر
پرنده باشم و از آسمان جدا باشم؟
فقط به قدر قفس خواستی رها باشم؟
پرنده باشم و بالم به ابرها نخورد؟
به دام و دانه ی این خاک مبتلا باشم؟
دلم چگونه نلرزد برای آبی ها
اسیر خط خطی میله ها چرا باشم؟
چقدر قیچی و سنگ و چقدر قیچی و سنگ
شکسته بال بمانم همیشه تا باشم؟
گلوی تُرد من از شور واژه لبریز است
نگفته بودی خاموش و بی صدا باشم!
به من بگو که نباشم، به من بگو که بمیر
ولی نخواه که از آسمان جدا باشم

سلام تارا خانوم
خیلی زیبا بود


پاسخ:
سلام بزرگوار

ممنون از شعر زیباتون...

همیشه دلتان آسمانی....
سلام تارا جان

هدفِ یک مترسک رَماندنِ پرندگان
از قطعه‌زمینی ست که در آن کاشته شده،
امّا حتّا دلهره‌آورترین نقّاشی هم
برایِ مجذوب کردنِ ناظران آنجا ست.
[باتای]

حسابی زدی تو خط مترسکا :دی


پاسخ:
سلام

همیشه مترسک نمادی از غمگینی و تنهایی برایم بوده است...

چه کنیم خواهر... مترسکها هم علمی دارند...
سلام

همیشه بیادتم!
شاهدم هم کلاغیست که حقیقت را به قالب پنیری می فروشد...


پاسخ:
سلام

ممنون دل به دل راه داره.....
... شاید تمام زیبایی ها از دور به زیبایی می مانند
و عشق زیاترین تجربه ها
از نزدیک
چیزی به جز کشاکش زشتی نیست.!
(از زبان یک یاغی-ی.م)
سلام

پایش را در یک کفش کرد...
مترسکی که عاشق شده بود!

زیبا نوشته اید..مثل همیشه!

دلتون گرم یاد خدا
در پناه حق...


پاسخ:
سلام
ممنون از لطفتان...

لحظه هاتان توأم با یاد خدا
یاحق
سلام تارای عزیزم
ممنونم از اینکه همیشه به این دوست بی وفات لطف داری و فراموشش نمی کنی !
من همیشه یاد شما رو تو قلبم زنده نگه داشتم !
دوستت دارم
مطالبت هم عالین عزیزم



پاسخ:
سلام حیرانم
خواهش میکنم عزیزم
دوست عزیزم همیشه بیادتم.... خیلی دوستت دارم
لطف داری

در پناه الطاف الهی باشی
یاحق
سلام
قشنگ بود و تلخ
شاد شاد باشی


پاسخ:
سلام

ممنون

پایدار باشی
سلام
کاشکی یکی بود میگفت که دو تا مترسک کنار هم بزارن تو مزرعه تا تنها نباشن.....
تنهایی خیلی سخته ....خدایا هیچ آدمی رو تو این دنیا به ویژه تو اون دنیا تنها نزار...
زیباست ..موفق باشید


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی