برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

برگــــــ برگــــــِ دفتــر زندگــی مــن

قصـه نیستم تا بـگــویی
نغمه نیستم تا بخـوانی
صدا نیستم که بشـنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

خسته ام!
خسته از این راه، از این جاده
این راه به کجا می رود؟
این جاده راه به کجا دارد؟
کاش می دانستم
ته این جاده کجاست؟
نفسم گیر افتاده است در حجم تنم
تـَوان پاهایم را از دست داده ام
گویی در حصاری گیر افتاده ام
اما چه کنم
باید بروم...
هوا گرم است
من عطش دارم
تشنه ام
تشنۀ جرعه ای آب
که گلو تازه کنم
اما مانده ام
بغض گلویم را چه کنم؟
اشک چشمانم را چه کنم؟
دیگر تاب ندارم
چه سخت و ناممکن شده است
ادامۀ این راه،
ای کاش دستی بود
آغوشی بود که مرا در خود میکشید و
با خود می برد
به سوی نور، به سوی ابد
و نمی ماند ردپایی از من.....


˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜

متــــرســــک تنهـــا

سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۳۰ ق.ظ


از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟

پاسخم داد: در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم: راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

گفت: تو اشتباه می کنی!

زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!


جبران خلیل جبران

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۷/۱۱
تـــ ـارا

نظرات  (۷)

سلام تارای خوبم
درون تارای من پره از عشق به خدا!
توی سینه اش ی قلب مهربون می تپه...
قلبش انقدر زلاله که از روی لباسش مشخصه!!!



من مترسک تمام مزرعه ها می شوم تو همان کلاغی باش که چشمهایم را می دزدی...


پاسخ:
سلام مهربونم
وااااااااااااااااااای یکی منو بگیره
اینا که همش مشخصات خودته عزیییییییزم...



به خودم می بالم .
با کسی
سبز تر از عشق رفاقت دارم
مترسکی که قرنهاخشک شده برزمینهای بی محصول عادت،گاهی سرش گیج میرود از هجوم کلاغهای اندیشه ...


پاسخ:
از این دشت چیزی باقی نمانده است
و ما
هنوز دلخوش به مترسکانی هستیم
که زیر کلاهشان
کلاغ داشتند ...

"پرهام سرکشیکی"
هوووووووووووم
مزرعه، مترسک...
اینا منو یاد ی چیزایی میندازه!!!


پاسخ:

هعیییییییییی
یاد چه چیزایی میندازه؟؟؟....
ببخشید اگه یاد چیز خوبی ننداختت...
سلام

آری...
فقط نمی دانم با این قلب کاهی اش چگونه سالها در انتظار آشنایی دور، آغوش گشوده؟!!

گنجینه ی دلتون، پر از مرواریدهای امید،سکه های زرین سلامتی، و تلالوی بی بدیل یاد خدا!



در پناه حق...


پاسخ:
سلام
فکر میکنم بخاطر قلب کاهی اش است که به انتظار آشنایی که هیچوقت نمی آید ایستاده است...



چه کنم با محبت بی دریغتان... لطفتان و عطر حضورتان مستدام باد...

همواره در سایه لطف خدا باشید...
یاحق...

۱۱ مهر ۹۱ ، ۲۱:۵۸ تـــ ـارا
دکتر شریعتی: مترسک به گندم گفت: گواه باش که مرا برای ترساندن آفریدند

ولی من تشنه عشق پرنده ای بودم که سهمش از من

گرسنگی بود
۱۱ مهر ۹۱ ، ۲۳:۲۸ رُزا جـ ـ ـــــ ـ ـون
دل پرنده ها را می شکستم...

چون

دل مزرعه به من خوش بود!

اما...

آنقدر مترسک شدم

که مزرعه هم

از من گریخت!





پاسخ:

من مترســــک نیســتم
پرواز را بخاطر میسپارم.
سلام
جایی خواندم:

چـﮧ زیبا مے گفت متـ ـرسک:


وقتـی نمے شـ ــود رفـت



همیـטּ یک پـ ـا همـ اضـــ ـافیست ...!!!


خدا نکند دچار سکون شویم...که از دریا، فقط مرداب می ماند!

لحظه هاتون پویای سعادتی حقیقی

در پناه حق...


پاسخ:
سلام

و مرداب شدن، عین مرگ است. رودخانه ماندن، زنده ماندن است.

ای کاش همیشه مثل رودخانه زلال، تازه و روان باشید...

همیشه همراهتان خدا باشد

یاحق

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی