پراکنده نوشت هایم...
این پست روز چهارشنبه اول شهریور نگاشته شد:
اگر میدانستید که یک محکوم به مرگ، هنگام مجازات تا چه حد آرزوی بازگشت به زندگی را دارد، آنگاه قدر روزهایی را که با غم سپری میکنید، میدانستید...
"ابوعلی سینا"
اول شهریور و روز بزرگداشت ابن سینا، روز پزشک.... این روز مرا میبرد به کودکی ام، به نوجوانی ام، به یاد پزشکی مهربان، دلسوز، متعهد و باایمان می اندازد که همواره دعاگویش هستم، همیشه به یادش و سپاسگزارش... هیچوقت یادم نمی رود تلاشش را برای بهبودم، هیچوقت یادم نمی رود مهربانیش را، لطفش را، اشک حلقه زده در چشمانش را، آری به راستی اشک ریخت همراه اشکهایم، آیا تا به حال دیدید اشک پزشکی را هنگام درد کشیدن بیمارش؟... اما من دیدم...
او آرزو داشت پزشک شوم اما نشدم، دوست نداشتم پزشکی را... اما او میگفت اگر دکتر شوی دکترموفقی میشوی اما من با لجاجت گفتم: نه....
بهم میگفت دخترم و من هم او را چون پدری دلسوز میپنداشتم، و به راستی چون دخترش بودم برایش...
و حالا چند سالیست ندیدمش و آرزو دارم هر جا هست سلامت باشد...
پی نگاشت قسمت اول: این مطلب را باید روز چهارشنبه می گذاشتم اما به دلایلی نگذاشتم. شاید یک قول بود، یا شایدم یک لجبازی دوستانه...
~~~~~~~~~~~~~~~~~
و اما دیروز، جمعه... دلم چند جا بود، آرام و قرار نداشتم، جایی بودم با دوستان، اما گویی نبودم، دلم جای دیگری بود، پیش تو و می دانم که تو هم دلت آنجا بود که من بودم، نگرانت بودم و تو با تب کنار می آمدی...
دلم با دوستی دیگرم هم بود که خیلی آشفته بود، در دل دعایش می کردم که خدا یارش باشد، یاریش کند تا بهترین تصمیم را بگیرد،
و باز هم دلم جای دیگری بود که نگویم بهتر است...
چه حکمتی دارد کارهایت خدایا که ما بنده ها نمیدانیم... و در مقابل حکمتهایت کوریم و کریم....
سخنی با بهارم:
بهارم یک ماه و اندیست ما را تنها گذاشته ای، خودت خوب می دانی چه غم بزرگی بود رفتنت برایمان، و چه راحت خفته ای...
این شعری که روی سنگ مزارت نقش بسته:
خاک شد هر آن که در این خاک زیست
خاک چه داند که در این خاک کیست
چو باید سرانجام در خاک رفت
خوش آنکس که پاک آمد و پاک رفت
و چه رازی با خود دارد این شعر، که او را اینقدر سوزاند.... خدا صبرش دهد... که در غم دوریت بی قرار است...
~~~~~~~~~~~~~~~~~
و اما امروز:
گاهی بهترین کاری که میشه کرد نه فکره، نه خیال
نه تعجب، نه ناله و نه زاری، فقط باید یه نفس عمیق کشید و ایمان داشت
که بالاخره همه چیز اون جوری که باید، دُرُست میشه...
ریز نوشت به رسم رفاقت:
ممنونم که باز آمدی، چراغ خانه ات را روشن ساختی، چقدر خرسندم که خاطرم را آنقدر میخواستی که حرفم را زمین نینداختی... آری خیالم راحت شد... که دارمت در لحظه های مجازیم هم...
وتو ای مهتاب من
روشنی شبهای تاریکم بمان .
وقتی امروز جریان این شعر رو که روی سنگ مزار بهار هم نگاشته شده گفتی نمیدونی چه حالی شدم و چقدر دلم سوخت برای اون عزیز!
بیچاره دلت!
چند جا باشد؟!
دل ما هم همان جا بود که تو بودی.خودت که میدانی...
نگذار بحساب بی معرفتی.بگذار بحساب کم سعادتی!
شاید تبم از دوری تو بوده...
ما که گفته بودیم به روز شوید خودتان لج نمودید
خاطرتان برای ما عزیز است بانو