بازهم جمعه ای دلگیر...
جمعه, ۱۶ تیر ۱۳۹۱، ۰۴:۱۸ ب.ظ
دیروز روز میلادت بود، همه شادان بودند و خندان،
همه زمزمۀ اللهم عجل لولیک الفرج بر لبان داشتند و برای سلامتی ات صلوات میفرستادند،
و اما باز امروز جمعه ای دیگر است و چشم انتظارانت، چشم در راهند،
و باز جمعه ای دیگر آمد و نیامدی...
و باز به عصر جمعه ای دلگیر نزدیک میشویم،
چقدر این جمعه ها دلگیرند بی تو،
آقا دلم تنگ است، چشمانم پراز اشک است، دلم بیقرار است، اما چه کنم خجلم و سر به زیر دارم...
آقای من تو بزرگی و بزرگوار... ببخش این گناهکار را، مرحمی باش برای این دل، دلم لبخندت را می خواهد، دلم نوازشت را می خواهد، دلم دستانی را می خواهد که اشکهایم را پاک کند...
آقا بیا... بیا که دیگر طاقت نداریم فراغت را...
۹۱/۰۴/۱۶
دیگر نفسم هم، نفسِ معتبری نیســت
رد می شود این جمعـــه و تا لحـــظه آخر
از آمدن سبـــز تـــو امـــا اثـــری نیـســت
ای شـــاه کلیـــدِ همه ی قفلِ قفس ها
مرغان قفس را تو نباشی که پری نیست