قصـه نیستم تا بـگــویی نغمه نیستم تا بخـوانی صدا نیستم که بشـنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی...
˜*°•.•°*"˜¯`´¯˜"*°•.•°*˜
خسته ام! خسته از این راه، از این جاده این راه به کجا می رود؟ این جاده راه به کجا دارد؟ کاش می دانستم ته این جاده کجاست؟ نفسم گیر افتاده است در حجم تنم تـَوان پاهایم را از دست داده ام گویی در حصاری گیر افتاده ام اما چه کنم باید بروم... هوا گرم است من عطش دارم تشنه ام تشنۀ جرعه ای آب که گلو تازه کنم اما مانده ام بغض گلویم را چه کنم؟ اشک چشمانم را چه کنم؟ دیگر تاب ندارم چه سخت و ناممکن شده است ادامۀ این راه، ای کاش دستی بود آغوشی بود که مرا در خود میکشید و با خود می برد به سوی نور، به سوی ابد و نمی ماند ردپایی از من.....
یادمان باشد، فردا ،حتما، ناز گل را بکشیم... حق به شب بو بدهیم... و نخندیم دیگر، به ترکهای دل هر گلدان...!! و به انگشت، نخی خواهیم بست تا فراموش نگردد فردا...! زندگی شیرین است! زندگی باید کرد... ولی نه به هر قیمت و بدانم که شبی خواهم رفت .... !!! و شبی هست که نباشد، پس از آن فردایی
سلاممممممممممممممممممممممم.خوبی؟ممنون که پیشم اومدی.
پاسخ:
سلام عزیزم...مرسی
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.